۱۳۸۳ اسفند ۱۰, دوشنبه

اولش که دیدمش چندان نظرمو جلب نکرد. همین طور روبروم وایساده بود و بهم زل زده بود. تا به حال کسی رو ندید ه بودم که این قدر شکل خودم باشه! حالا به فرض اگه قبول کنم که اونی که آینه به من نشون می ده همون منم و اون تصویری که دیگران از من می بینن همون تصویریه که خودم از خودم می بینم.

می گفت از سرزمین آینه ها اومده. انتظار داشت که همون جا یه شاخ روی سرم سبز شه و از تعجب یهو فکم بیفته کف اتاق. ولی من فقط گفتم : اِ؟ راستی؟! در واقع اون از دیدن آدم یخی مثل من بیشتر جا خورده بود تا من از دیدن موجود عجیب الخلقه ای مثل اون! البته منم تقصیر زیادی ندارم. دست خودم نیست. از وقتی که اولین دوست زندگیم بعد از شنیدن اولین خبر درست و حسابی زندگیم، خیلی خونسرد فقط گفت می دونستم و منم که حسابی خورده بود تو ذوقم و داشتم شاخ در می آوردم کلی پاپیش شدم که از کجا؟! و اونم که حوصلش از سماجت من سر رفته بود به همون خونسردی برگشته بود گفته بود: هیچی بابا الکی گفتم! من یاد گرفتم که دیگه هیچ وقت تو زندگی شاخ در نیارم تا دیگه هیچ وقت احساس حماقت نکنم. اینه که هیچی نمی تونه خیلی منو متعجب کنه. حتی آدمی که از سرزمین آینه ها اومده و شکل ِ شکل خودمه!

یه خورده که با هم رفیق شدیم برام تعریف کرد که تو مملکت خودش آدمه مشهوریه! دلم براش می سوخت. روزگار سختی رو اونجا می گذروند. تو مملکت آینه ها هر خانواده ای توی یه آینه کار می کنه. آدما یه موهبت ذاتی دارن که خیلی به کارشون میاد. اونم اینه که هر کسی رو که می بینن می شن عین اون آدم. اصلا با اصلش مو نمی زنن. دیگه بقیه ی کار خیلی آسونه! کافیه هر کاری که طرف می کنه عینا تکرار کنن. اگه چند نفر اومدن جلو آینه بقیه ی اعضای خانواده هم میان کمک. کار وقتی سخت می شه که یکی بخواد آینشو جابجا کنه! اونوقت تو این همه تکون مکون، باید کلی هم نیروی کمکی خبر کنن که همه ی آدم هایی که از جلو آینه رد می شن رو نشون بدن! البته این وضعیت اضطراریه! و سالی یکی دو بار بیشتر پیش نمیاد.

مردم از زندگیشون راضین. راستش از این کارشون لذت هم می برن. مثل این می مونه که همیشه روی صحنه ی تئاتر دارن بازی می کنن. کار وقتی خراب می شه که یکی مثل این رفیق من یکم فیلسوف باشه و با خودش فکر کنه که نمی خواد تصویر یکی دیگه باشه! می خواد خودِ خودش باشه. توی مملکت آینه ها فرار کردن از تو آینه گناه نا بخشودنی ایه که مجازاتش مرگه واسه همینم دوست فیلسوف مسلک من برای اینکه از سرنوشت خودش فرار کنه مجبور شده بود حربه های زیادی به کار ببره! کلک اساسیش این بود که ادای خنگارو در می آورد. پشت آینه وای می ایستاد و هر کاری که طرف می کرد به جای اینکه چپَشو بکنه عینشو تکرار می کرد! یکی دو دفعه این کارشو نا دیده گرفته بودن ولی وقتی خطر جدی شده بود شروع کرده بودن به تهدید و توبیخ. رفیق منم گویا یه آکتور واقعیه! بنا رو گذاشته بود به گریه و زاری که والا و بلا من می خوام یاد بگیرم! رفته بود تو دوره های مخصوص این کار ثبت نام کرده بود. حتی معلم خصوصی هم گرفته بود و خلاصه انقدر فیلم اومده بود که دیگه تو خنگی ضرب المثل شده بود. رئیس رؤسا هم به این نتیجه رسیده بودن که این بابا درست بشو نیست. اونوقت از کار بی کار کرده بودنش!


از اون روز تا حالا این رفیق من زده تو خط جهانگردی! توششو انداخته رو کولشو را افتاده سرزمین این ور آینه رو می گرده! حالا فکرشو بکنین چه صفایی داره که تصویرتون درست روبروتون وایساده باشه و کافیه فقط دستتونو دراز کنین تا بتونین لمسش کنین! اونوقت چه حالی بهتون دست می ده اگه تصویرتون شما رو محرم اسرارش کنه و واستون از عزت نفسش بگه که چقدر ناراحته که شکل شماست! اونوقت شما مجبور بشین واسه رعایت ادبم که شده آرزوی دست زدن به تصویرتونو واسه همیشه با خودتون به گور ببرین!

۱۳۸۳ اسفند ۳, دوشنبه


وقتی که مرگ میاد و با اون چنگک تیزش، یکی رو درست از بغل گوشت با خودش می بره، تا مدت ها توی گوشت سوت می کشه!

۱۳۸۳ بهمن ۲۹, پنجشنبه



When the time seizes....

۱۳۸۳ بهمن ۲۴, شنبه


شدم مثل این مدادها که تهشون پاک کن دارن! هی می نویسم، هی خودم خودم رو پاک می کنم!

۱۳۸۳ بهمن ۲۱, چهارشنبه


بذار راستش رو بهت بگم.
من یک زمانی غول چراغ بودم .هزارون سال توی چراغ جادو منتظر می شدم تا یک اربابی بالاخره پیدام می کرد و منو از توی چراغ بیرون می کشید. آخ که چه دوران خوشی داشتم! چپ می رفتم راست می رفتم واسه ی ارباب جدیدم شیرین کاری می کردم. وقتی صدای خنده های اربابم دیگه قطع نمی شد انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودن !ولی اربابا خیلی عجول بودن. بالاخره حوصلشون سر می رفت و از من می خواستن که آرزوشونو برآورده کنم . خوب منم مجبور بودم که این کار رو بکنم. اونوقت اونا راشونو می کشیدن و می رفتن و من دوباره می رفتم تو چراغ و هزارون سال دیگه صبر می کردم.
چرا اینطوری منو نگاه می کنی؟ لابد فکر می کنی که اون تو زندگی سختی داشتم ؟ نه! انقدرها هم بد نبود! هر چی باشه چراغ جادو خونه ی منه ! خوب هر کسی تو خونش از همه جا راحت تره. توی چراغ جادو اونقدر ها هم که فکرمی کنی تنگ نیست ! راستش برعکس خیلی هم بزرگه ! به محض اینکه از تو سوراخ تنگش رد بشی وارد یک دنیای دیگه می شی! یه قصر بزرگ که توش پر از وسایل جادوست! هر چی که دلت بخواد! یه کتابخونه داره که توش همه ی قصه های دنیا هست. خوب من زیاد کتابخونه ی شما اربابا رو ندیدم یعنی هیچ وقت هیچ ارباب اهل معرفتی به تورم نخورد! ولی تو کتابخونه ی چراغ جادو کافیه فقط قصه تو انتخاب کنی و اسمش رو بلند به زبون بیاری! اونوقت آدمای توی قصه ظاهر می شن و خود قصه رو برات اجرا می کنن.
البته من اون وقتا زیاد وقت این جینگولک بازی ها رو نداشتم! یعنی اصولا وقت سر خاروندن نداشتم! همه ی وقت من صرف تمرینات سخت و وقتگیر غول های چراغ می شد. آخه آدم که کف دستش رو بو نکرده. هر لحظه ممکن بود که یک ارباب جدید پیدا بشه و منو از توی چراغ بکشه بیرون. من باید سخت تمرین می کردم تا همیشه روی فرم باشم. راستش همه چیز به این راحتی که شما اربابا فکر می کنین نیست! درسته که اگه یه اربابی ازم می خواست می تونستم تو یه چشم به هم زدن کوه قاف رو براش بیارم و لی خدا شاهد ه که واسه انجام این کار 2551 سال و 5 ماه و 9 روز تمرین کردم! بیشتر وقتم صرف جمع کردن گنجها می شد . آخه این اربابا البته بلا نسبت شما خیلی دندون گردن ! نزدیک 99 درصد آرزو ها مربوط به آرزو های مالی می شد. ولی وقتی که آرزوی یه اربابی رو برآورده می کردم و برق حیرت رو توی چشماش می دیدم! وای ! انگار خستگی همه ی این سالها تو یه چشم به هم زدن از تنم در می رفت.

روی هم رفته زندگی خوشی داشتم. تا اینکه یه روز یه ارباب بی معرفتی پیدا شد و همه زندگی منو به هم ریخت. اسمش علاءالدین بود اگه اشتباه نکنم. معلومه که اشتباه نمی کنم! چطور می تونم اسم آدمی که همه ی زندگیم رو تباه کرد از خاطر ببرم؟! این علاءالدین با اون خنده هاش اولش حسابی حالمو سر جاش آورده بود فقط اشکالش این بود که یکم زیادی خوش قلب بود. من تصمیم گرفتم که یه حال اساسی بهش بدم! بزرگترین آرزوشو برآورده کردم و یه کاری کردم که با دختر حاکم ازدواج کنه. ولی آخرش این خوش قلبیش کار دستم داد! موقع رفتن منو آزاد کرد. همین یه جمله بود: از امروز تو آزادی!

انگار همه ی دنیا روی سرم خراب شده بود! گیج گیج شده بودم. اصلا حال خودمو نمی فهمیدم. همونطور منگ رفتم توی چراغ و گرفتم نشستم. یه هزار سالی طول کشید تا فهمیدم چی به روزم اومده! راستش من قبل از اون هیچ وقت آزاد نبودم. اصلا نمی دونستم که چی کار باس بکنم. یعنی دیگه کاری نداشتم که بکنم. نه تمرین می کردم و نه دیگه لازم بود دنبال گنج بگردم! از صبح تا شب می شستم تو کتابخونه و قصه ها رو تماشا می کردم. هر کدومشون رو هزار دفعه دیدم. دیگه هیچ کدوم نیست که از بر نباشم! زندگیم یکهو خالی شده بود .
ازون روز تا حالا همینطور نا امید و درمونده توی چراغ نشستم. دیگه از تو چراغ بیرون هم نمی تونم برم. آخه به خاطر بی تحرکی زیاد اضافه وزن پیدا کردم و دیگه از تو سوراخ چراغ رد نمی شم! همین طور یه گوشه می شینم و روزی صد دفعه مرگم رو آرزو می کنم.

۱۳۸۳ بهمن ۱۹, دوشنبه

!من در یک روز ابری مردم


یکی از آن روزهایی که حتی اگر خود ظهر هم از خواب بیدار شوید، احساس می کنید که هنوز صبح نشده است. در یک چنین روزی بود که من بالاخره مردم. مرگ بسیار راحتی داشتم همان طور که خواب بودم مردم. آنقدر مرگم بی سروصدا بود که خودم هم تا مدت ها نمی دانستم که مردم.



از آن روز تا به حال من نامرئی شده ام. می توانم با خیال راحت روی لبه ی پشت بام لم بدهم و بدون جلب توجه ساعت ها چرت بزنم. می توانم در خلاف جهت حرکت عابران پر جنب و جوش پیاده رو بیاستم و جریان پر شتاب توده ی مردم را تماشا کنم.


جالب اینجاست که دیگر حتی نفس هم نمی کشم.می توانم تمام طول دریا را مثل آنوقت ها که ماهی بودم شنا کنم. فقط این سکوت لعنتی دائما توی گوشم سوت می کشد. یکی از همین روزها از دست گوشهایم هم خلاص می شوم.