۱۳۸۴ خرداد ۳, سه‌شنبه


همه ی آن چیزی که برایم مانده دو چشم است که نگاهی را حمل می کنند که برایم بی نهایت آشنا و بی نهایت غریب است. دستهایم را نیز دیگر حتی نمی شناسم.

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

کی باورش می شد که دنیای پس از مرگی هم وجود داشته باشه؟! کی باورش می شد این حساب و کتابی که میگفتن راست باشه؟! من فکر این احتمالات رو کرده بودم تنها چیزی که حسابشو نمی کردم این کله خراب زبون نفهمیه که خودشو به عنوان خدا اینجا غالب کرده!!
داستان از این قراره که من یه شب نیشستم چرتکه انداختم دیدم مدت هاست مهلت قراردادم به سر اومده و تونستم با موفقیت تو این دنیا "هیچ" کاری نکنم! یکم نگران دم و دستگاه ایزدی شدم که یادشون رفته بود برم گردونن! نمی دونم چی شد که یکهو شرفم گل کرد و با خودم گفتم آخرش که چی؟! اگه بیان پیدام کنن حتما تنبیه سختیم می کنن! احتمالا بهم خواهند گفت ما یادمون رفت تو چرا به روی خودت نیاوردی؟! تازه اگه می فهمیدن که هیچ کدوم از کارهایی که بهم سپرده بودن رو انجام ندادم روزگارم سیاه می شد.
حقیقتش اینه که من زیاد آدم از زیر کار در برویی نیستم! مشکلم اینه که یکم گیج و سر به هوام! مثلا آخرین کاری که قرار بود بکنم این بود که یه خانومرو زیر کنم که بعدا که خوب شد بره حالشو ببره! ولی شبش از بس بازی گوشی کردم که صبح طبق معمول خواب موندم و اصلا نرسیدم سر قرار! خوب تقصیر من چیه که همیشه در ساعت ممنوع شب بیدارم و دارم به چیزهایی که نباید فکر می کنم و تازه موتور مغزمم مثل چی کار می کنه؟!
خلاصه اینکه به صرافت افتادم تا دیر نشده کاری بکنم! فکر کردم وقتشه که تو زندگی یه تکونی به خودم بدم و بالاخره یه کار مثبتی انجام بدم و خودم با پای خودم برگردم اون دنیا! بلکه شاید اینطوری بی خاصیتی سابقمم یه جورایی جبران کنم! این بود که کاتر رو برداشتم و رگ دستمو بریدم! البته خوب جوانب کار رو سنجیده بودم! مثلا اینکهرفتم حموم که کار مردشور بیچاره زیاد نشه! یه میل هم فرستادم به رفقام و ازشون خدافظی کردم! بعد تمام چیزایی که مال ملت بود مرتب یه کناری گذاشتم که مشخص بشه چی ماله کیه! و البته یه نامه ی دلداری دهنده هم واسه کسایی که احیانا ممکن بود از مردنم ناراحت بشن نوشتم!آدم کف دستشو که بو نکرده! و خلاصه اینکه رفتم نشستم تو حموم که یه وقت کار اضافی واسه اون خانومه که خونه رو تمیز می کنه نتراشیده باشم!
مردن خیلی هم سخت نبود!داشتم با خون روی دیوار حموم نقاشی می کردم. اصلا نفهمیدم کی مردم! تنها چیزی که فهمیدم این بود که اون آقاهه که منو رسونده بود به دنیا اومد دنبالم که دوباره برم گردونه! توراه هم هی سرشو تکون می داد ولی من که نفهمیدم چه خبطی ازم سر زده! وقتی رسیدم اینجا دو تا آقای خیلی بداخلاق اومدن دنبالم و منو صاف بردن پیش خدا! والا وقتی قرار بود که برم تو دنیا انقدر همه چیز هول هولکی شد که اصلا دست نداد من خدا رو ببینم این بود که یکم بگی نگی فکر می کردم این حرفا همش شایعست! اون وقتا انقدر اینجا بی حساب و کتاب بود که اصلا به نظر نمی رسید کسی بالاسر اینا باشه!
تا چشمم به خدا افتاد فهمیدم که چه خبطی کردم! این یارو اصلا بهش نمی اومد اهل حرف حساب باشه! خیلی هم اخمو بود و عین این آدمای تازه به درون رسیده همچین بادی به غبغب انداخته بود و لم داده بود رو صندلی! یه پرونده ای هم جلوش باز بود که البته خیلی هم پر پـَرو پیمون نبود! کل پرونده شکیل می شد از یه ورق کاغذ که تا اونجا که من می دیدم فقط دو خط توش نوشته بودن! خلاصه خدا از بالای عینکش یه نیگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت:
- پس این نخاله ای که این همه مدت فقط خورده و خوابیده تویی!!
راستش این هیبت دم و دستگاه الهی همچین بگی نگی منو گرفته بود! گفتم:
- البته نظر لطف شماست! ولی من همچینم بی مصرف نبودم! حداقل کار ملک الموت رو کم کردم! که با این همه مشغله دیگه نگران قضییه ی من نباشه!
یه مرتبه مثل اینکه یه دیواری رو سرم خراب شده باشه داد زد:
- به جاش مجبور شدیم واسه سفر زودرس جنابعالی یه برگشت اختصاصی ترتیب بدیم که هزینش به مراتب از استخدام یه ملک الموت دیگه بیشتر بود!
- تقصیر من چیه که شما سر موعد نفرستادید دنبالم! من الان 6 ماهه که منتظرم!
- احمق جون جنابعالی باید 5 سال و 6 ماهه دیگه میومدی نه 6 ماه پیش!
مثل آب یخی که یکهو رو سرم ریخته باشن یاد اون دویی افتادم که هی به خودم می گفتم یادم نره ضربش کنم و طبق معمول یادم رفت! دیگه حرفی واسه گفتن باقی نمونده بود! صاف منو فرستادن قسمت خدمه و اونجا مشغول به کار شدم! وظیفم اینه که تو جهنم خاکستر آدم های جزغاله شدرو با خاک انداز جمع کنم ولی این کار رو هم بلد نیستم درست انجام بدم! هرچی هم که به خدا نامه می نویسم و تقاضای انتقال به عدم می کنم فایده نداره! انگار هنوزم از دستم عصبانیه! و هی جواب میاد که تا موقع جبران کامل خسارت باید اینجا کار کنم! با این سر عتی که من پیش می رم گویا تا خود ابد اینجا مهمونم!! نمی فهمم این کار خدا یه بازرسی چیزی نداره که به خاطر آفریدن موجود بی خاصیتی مثل من بشه بهش شکایت کرد؟!


این همه غصه کجای دلم قایم شده بود؟!

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۳, جمعه

مثل اینکه افسردگی هفته ی تولد یک چیز اجتناب ناپذیره! نمی دونم چرا آدم دچار این توهم احمقانه می شه که دارای بصیرت خاصی نسبت به زندگانی شده!!
جو یک سال بزرگتر شدن بدجوری آدم رو می گیره!!

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه


حتی یه خروار امتحانم نتونست مستی این جام شادی رو که سر کشیدم از کلم بپرونه! عجب آدم بی ظرفیتی بودم خودم خبر نداشتما!!