۱۳۸۴ تیر ۸, چهارشنبه

من نمونه ی کامل یک مخلوق اشتباه هستم. محکوم به مرگ در سرمایی که خونم را در رگهایم منجمد می کند. رسالت من شاید پیدا کردن حرارتی بود تا زندگی را به من باز گرداند. من آن را یافتم. وبه تلخی دریافتم که رگهایم برای جریان دادن خون ساخته نشده اند. آنها مردابهایی بودند برای گنداندن خون. پس به تبعید گاهم بازگشتم تا شاهد گندیدن مغزم باشم. فرصتی که در آن می توانم به خلقت اشتباه خود بیاندیشم.

مگه من چیکارشون کرده بودم؟!

۱۳۸۴ تیر ۴, شنبه

یکی نیست به این مورچه ها بگه دوروبر کتاب هزار صفحه ای گشتن، مثل بازی کردن با دم شیر می مونه!!

۱۳۸۴ تیر ۳, جمعه

یه نوری بود مثل چراغ قوه همیشه جلوی پام. منو دنبالش می برد. یک دفعه همه جا روشن شد. نورم گم شد. حالا من گمم!

***
یه غده بود خیلی وقت بود چسبیده بود به پشتم. با هزار زحمت کندمش. حالا نصف تنم نیست.
***
یک نخی بود یه مدت زیادی همین طوری تو دستم . یکهو یادم رفت نگهش دارم. همه چیز ریخت.

***
حالا من گم شدم در حالی که نصفه ام و هیچ چیزی در اطرافم نیست.

کسی که بهم یاد داد پرواز کنم اولین قربانی بود. چون برای همیشه از پیشش رفتم.

۱۳۸۴ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

It was a full moon, so I began to go insane.

۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه

همیشه یک پای بساط لنگه! البته از بخت یاری ماست شاید که آنچه می خواهیم یا به دست نمی آید یا از دست می گریزد. درست مثل یک نقطه ی تعادل نا پایدار می مونه با این تفاوت که هیچ وقت نمی فهمی که کی ازاین ورش رفتی اونورش.

۱۳۸۴ خرداد ۲۲, یکشنبه

۱۳۸۴ خرداد ۱۹, پنجشنبه

احمقانه ترین مرگ، قتلی است که در آن مقتول به تشخیص قاتل ایمان دارد. مرگی که آن را گریزی نیست.

۱۳۸۴ خرداد ۱۶, دوشنبه


بی خود اصرار نکنید! نورپردازی در این مکان ممنوع می باشد!

This is a film about a man and a fish .

This is a film about dramatic relationship between man and fish .

The man stands between life and death .

The man thinks .

The horse thinks .

The sheep thinks .

The cow thinks .

The dog thinks .

The fish doesn't think .

The fish is mute, expressionless .

The fish doesn't think because the fish knows everything .

The fish knows everything ...

۱۳۸۴ خرداد ۱۵, یکشنبه


بدترین قسمت شب اینه که انقدر بیدار مونده باشی که کلاغ ها از خواب پاشن. بعد تازه بخوای بخوابی! یکی داد می زنه :
- آهای من پاشدم شما هم پا شین!
اون یکی داد می زنه:
- خفه شو بابا بذار بخوابیم.
بعد دیالوگ شروع می شه!
- آهای من گشنمه!
- آهای با همتونم پاشین! هی با تو هم هستم تن لش!
- به من می گی تن لش؟!
- هی هی من گشنمه! اونورا غذا نیست؟!
- اه انقد سرو صدا کردین که بچه هم پاشد! حالا چطوری اینو ساکت کنم؟!
- کسی مسواک منو ندیده؟!
- هی تو! تن لش خودتی و اون ننه ی چلاقت!
- به مادر من می گی چلاق؟!
- می شه به جای این جرو بحث ها چشماتونو باز کنین ببینین اونورا غذا هست یا نه؟!
- آهای خفه می شین یا بیام خفتون کنم؟!
و وای به اینکه این وسط آقا گربه از خواب بیدار شه و عصبانی شه و بپره وسط دعوا! و یه پشه هم بیاد دم گوشتون بگه:
- صبع بخیر! صبع بخیر!
دیگه تا خود صبح خواب ندارین! البته صبح که چه عرض کنم! الآن صبحه! خوابی که می خواستی تا ظهر بکنی مالیده!

احساس فرمانده ی با ابهتی رو دارم که می خواد به جنگ بره. مردم بهش ایمان دارن و براش هورا می کشن. همه جا صدای مارش پیروزی میاد. اما من می ترسم. برای دیگران اینم یک جنگ مثل جنگ های دیگه و من تنها کسی هستم که می دونم چه تو این جنگ پیروز بشم چه شکست بخورم همه چیزم رو از دست می دم.
همش منتظرم که این هم مثل بقیه ی خواب های بدم باشه وسطش بفهمم دارم خواب می بینم و خودم رو از خواب بیدار کنم. اما این خواب هرگز پایانی نداره.
من حتی قبل اینکه به این جنگ برم همه چیزم رو باختم.

۱۳۸۴ خرداد ۱۲, پنجشنبه


چقدر خوبه که بهترین دوست آدم یه تیکه ابر باشه که وقتی دراز کشیدی و برای خودت غصه می خوری با چیک چیک بارون سر به سرت بذاره و برات شکل بانمک ترین اژدهای دنیا رو درست کنه و وقتی خندت گرفت و سوختی واسه اینکه از دلت در بیاره گوشه ی شنلش رو کنار بزنه و آسمون رو برات با ستاره چراغونی کنه!
تو لبخند می زنی و چشماتو می بندی و وقتی چشماتو باز می کنی می بینی که رفته.