۱۳۸۴ مرداد ۶, پنجشنبه

حتی من هم مطمئن می شم که دیگه هیچ چیز فایده نداره. نه حرف زدن در موردش به جایی می رسه نه کاری از دستت بر می یاد. باید بشینین و همدیگه رو نگاه کنین. غبار غمی که تو فضا پیچیده انقدر غلیظه که نمی ذاره نفست در بیاد. داری خفه می شی. اما اون روبروت نشسته. خونسرد، آروم و انگار که چه خوب با همه چیز کنار اومده. و چه خوب پذیرفته که گریزی نیست پس باید قوی باشه. چه محکم نشسته. و هنوز هم چقدر معقول و معتدله. و چقدر در اعتدال افراط می کنه. و تو احساس می کنی که یه حرفی تو گلوته که داره خفت می کنه. احساس می کنی که دلت می خواد بپری رو میز و داد بزنی "هی هی ! پاشو بیا از تو پادگان بیرون! پاشو بریم بازی کنیم! وقتشه که دیگه خودت رو ببخشی! وقتشه که از تبعید برگردی" اما این کار رو نمی کنی. چون اون انقدر محکم نشسته که نمی تونی باور کنی که هنوز امیدی هست.
عقربه ی غصه انقدر از اون طرف چرخید که افتاد رو خنده، و من خندیدم و خندیدم، مثل قدیما خندیدم، مثل همین اواخر خندیدم، مثل اون موقع که هنوز به خوشبختی باور داشتم خندیدم، مثل اون موقع که می خواستم انقدر بخندم که از دیدن خنده ی احمقانه ی من بخندی خندیدم، مثل اون موقع که فکر می کردم می تونم با خنده هام همه ی غم هات رو پاک کنم خندیدم، مثل وقتی که چیزی جز صدای خندم نداشتم که بهت هدیه بدم خندیدم، مثل وقتی که با شراب هوا مست می کردم خندیدم، مثل اون زمان که هنوز خنده هام رو می دیدی خندیدم، خندیدم و خندیدم.

حالا سرم درد می کنه.مثل وقتی که ساعت ها گریه می کنم سرم داره می ترکه. هیچ وقت فکر نمی کردم از خنده سردرد بگیرم. هیچ وقت فکر نمی کردم که دیگه حتی نتونم بخندم. و حالا فقط دلم می خواد گریه کنم.
A blast of laughter and nothing else. I thought this could be the end...

۱۳۸۴ مرداد ۵, چهارشنبه

هغیغت اینه که من از بچگی دیکتم زعیف بود! البته این مال بعد از وقتیه که فهمیدم بعضی از کلمه ها هم خواندوادن! چون قبل از اون اسلا نمی تونستم چیزی رو درست بنویسم و لقت زعیف برای این شرایت چندان مناسب نبود! بعد از کشف قضیه ی هم خواندواده ها مشکلم به این محدود می شد که حالا می دونستم که این کلمه با اون کلمه قبلی هم خواندوادست فقط نمی دونستم کلمه قبلی رو چطوری می نویسن! بعدها فهمیدم که مشکلم به دیکته ختم نمی شه! مشکلم اسولا با زبانه! حالا چه زبان مادری چه زبان نامادری! جالبیش اینجاست که همیشه ادعام هم می شه. مصلا هر وقت یک متن به زبان نا مادری می نویسم حازرم سر درستیش گردنم رو گرو بزارم! اما خوب همیشه کمترین نمره ی کلاس می شم. البته فکر کنم بدونم این توهم درست نویسی از کی وارد مغزم شده! دلیل اسلیش یکی از معلم های کلاس زبانمه که اون بیچاره هم مصل من یکم مشکلات عقلی داشت و همیشه به من سد می داد!!
در مورد زبان مادری فقط به زکر این مصال بسنده می کنم که وقتی در دوران مدرسه انشا می نوشتم (البته اگه می نوشتم! چون واقعا بعد از اون همه شکست متمادی باید قلب پولادین می داشتم تا نا امید نمی شدم)( که گویا داشتم!) بارها و بارها از رو انشام واسه خودم می خوندم و هر بار از شدت زیبایی اشک تو چشام جم می شد! و البته شاید لازم نباشه بگم که هیچ وقت در درس انشا نمره ای بالاتر از 12 نگرفتم!
در مورد روابط اجتماعی البت همیشه یه جورایی نون این قضیه رو خوردم! یعنی بهتره بگم تا امروز فکر می کردم که می خورم! همیشه طرف مقابلم رو با سیل جملات بی سر و تهی که مثل گلوله ی مثلثل از دهنم بیرون می اومدن بمباران می کردم. جملاتی که نه ساختار دستور زبانی درست داشتن نه معنی!! و خوب بدیهیه که به خاطر اعتماد به نفس زیاد سکوت طرف مقابلم رو می زاشتم به حساب منطق زیبا و بیان شیوام! و اسلا به زهنم خطور هم نمی کرد که ملت هرفم رو نمی فهمن چه برسه به اینکه بخوان جواب بدن! و علت سکوتشون شدت شوکیه که به خا طر مواجهه با یک چنین منطق احمقانه و بیان مسخره ای بهشون وارد شده.
به دلیل همین منطق احمقانه بود که مدتی بعد از اینکه متوجه دلیل واقعی سکوت مردم شدم فکر می کردم که نون این قضیه رو می خودم در صورتی که نمی فهمیدم اگه دیگران بهم جوابی نمی دن دلیلش این نیست که حرفم رو قبول کردن. خلاصه اینکه فکر کنم من سنگین تر باشم که لالمونی بگیرم! و واقعا اگه این سر چشمه ی قنی اعتماد به نفس ، از خود متشکری و دیکتاتوری رو نداشتم به چه امیدی زندگی می کردم؟!


پی .اس. خدمت اون برادر عزیزی که لطف کردن قلت دیکته هام رو بهم تزکر دادن باید بگم که من دیکتم خیلی هم خوبه و چون این چیزا رو همیشه دیر وقت می نویسم به خاطر کم خوابی قلت می نویسم! D:

یا اسلا اینجا رو داشته باش! من از عمد اینا رو قلت می نویسم ببینم تو هواست جمه یا نه ! P:

۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه

It just doesn't make any sense. Everything is plain enough to be meaningless.

۱۳۸۴ تیر ۲۶, یکشنبه

شب نخوابیدن واقعا روش مناسبیه واسه خودکشی. تمام سلول های پوستت چنان کشیده می شن که می خوان جر بخورن. ترک خوردن پوستت رو با تمام وجودت احساس می کنی. تمام زخمای بدنت می سوزن و جلوی چشمات جسمت رو می بینی که خسته است و در حسرت یک استراحت درست حسابی جون می کنه ومغزت بعد از خواب سمبلیکی که در طول روز می کنی تا مثلا جای خواب شبت رو بگیره فقط دلش می خواد که گریه کنه. دلم واسه یه شب خواب تنگ شده.

۱۳۸۴ تیر ۲۴, جمعه

If I don't know who to kill I may kill myself instead.
And if I don't know who to kill no suicide I'm already dead.

۱۳۸۴ تیر ۲۳, پنجشنبه

موندم این آدمهایی که وقتی می رن جاشون خالی می شه قبلش چی بوده جاشون؟! آدما مثل اسید می مونن! میان یه جای پر رو سوراخ می کنن می رن!

۱۳۸۴ تیر ۱۴, سه‌شنبه

I'm not in pane anymore.
The pane is inside me now.

۱۳۸۴ تیر ۱۳, دوشنبه


اینکه آدم همه چیزش رو از دست داده باشه ایده ی خوبیه! حداقل دیگه چیزی رو از دست نمی ده!!

۱۳۸۴ تیر ۱۱, شنبه

دیگه مطمئنم که مغز آدم از یک مکانیزم صفحه بندی برای ذخیره کردن خاطرات استفاده می کنه. در عوض موقع بیرون کشیدن بعضی وقت ها یک ایتریتور بهت می ده و به همون ترتیب قر و قاطی، پس و پیش بهت بر می گردونه. اکثر وقایع و تصاویر انقدر بی ارزشن که بلافاصله به ریسایکل بین فرستاده می شن. اما بعضی شب ها هستن که تمام و کمال تو ذهن آدم ثبت می شن. لحظه به لحظه. وقتی که ذهنت بی کار می شه مغزت این لحظات رو اسکرین سیور می کنه تا دایم جلوی چشمات رژه برن و مزشونو زیر زبونت حس می کنی. انقدر که دیگه مزشونو از دست می دن. گول مغزت رو نخور. این لحظات رو نگه دار واسه روز مبادا!