۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

از طلوع خورشید تا غروب خورشید می خوابم. آخه خیلی کار دارم. شبا وقت ندارم چشم روی هم بذارم. دیگه نور خورشید رو کاملا فراموش کردم. وعده های غذام شده شام و نصف شبی!(نمی دونم چه اسم دیگه ای می تونم روش بذارم) از خواب که بیدار می شم دو سه ساعتی سر درد و گردن درد به خدمتم می رسن. بعد یک ریز کار می کنم. کار می کنم و کار می کنم. کارایی که واسه آدم های روز نشین انجام می دم. کارایی که به درد خودم هیچ نمی خورن. کارایی که هیچ وقت به صاحباشون نمی رسن. چون روزا که باید تحویلشون بدم می گیرم می خوابم. هی می خوابم و باز می خوابم.

۱۳۸۵ مرداد ۲۸, شنبه

فکرشو بکن مثل این بود که هر کس میاد داد بزنه هی سلام من اومدم یا وقتی میره بکنه تو بوق که آهای ملت من رفتم. انگار حالا چه پخی هست! بعضی وقت ها می شد که مانیتور رو خاموش می کردم، ساعت ها رو تخت دراز می کشیدم و به رقت و آمدشون گوش می دادم. نه اینکه برام مهم بودن. اما هر کی می اومد بدون اینکه بدونم کیه یه هیجان خفیفی بهم دست می داد. ازشون یک عمر وقت گرفت که رفتن و اومدن آدمها رو از تق تق به پیس تبدبل کنند. وقتی همه آسه می رن آسه میان آسایش آدم بیشتره. اینطوری اهمیت آدمها همونقدریه که باید باشه. اگه یکی بود که چراغش انقدر مهم بود که خواستی ببینی روشنه یا نه یه زحمتی به اون انگشت نخاله بده یک نیگا به لیستت بنداز.