۱۳۸۵ دی ۹, شنبه


چیزی رو که می نویسم، چیزیه که بهش فکر می کنم نه چیزی که
حسش می کنم.
بی خود IQ نزن. اگه می خوای بدونی حالم چطوره باید از خودم بپرسی.

۱۳۸۵ دی ۸, جمعه

بدی نیست. خوبی هم نیست. ولی من دیگه خسته شدم. خوبه که منم ظرفیت های خودم رو دارم!!!

۱۳۸۵ دی ۳, یکشنبه

I will be gone...

۱۳۸۵ دی ۲, شنبه


هر دردی درمانی دارد. گیرم که تو بلد نباشی!

۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

خوشحال می شم بخوای پدرم رو در بیاری! معلومه که بدجوری سوختی. ولی اصلا امیدوار نباش من ازت انتقام بگیرم. آخه می دونی؟ تو هیچ وقت نتونستی حال منو بگیری! از خوبی بیش از حد من نیست. از بلاهتم هم نیست. از شانس بد توئه و اونهای دیگه ای که امتحان کردن که مامانم بلد نبود حالش گرفته شه که به منم یاد بده! از اینکه این همه دردسرت می دم واقعا شرمندم.

۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

همین طور بی حرکت روبروی هم نشستیم. من وقُلم. نه صد و نود و هشت، نهصد و نود و نه، هزار. دیگه وقتشه. دقیقا در این لحظست که تمام هیجان دیدن این همه وجه اشتراک در یک نفر تبدیل می شه به احساس تنفر. شما هیچ وقت نمی دونین چه حسی داره یک نفر عین خودت وجود داشته باشه. از یک طرف خوشحالی و دلت می خواد هی ببینیش از طرف دیگه هزار شماره کافیه تا یادت بیاد چقدر حالت ازش بهم می خوره و در نتیجه از خودت متنفر شی. حتی اگه چیزی وجود نداشته باشه برای تنفر، همین ایده که یک نفر وجود داره که باعث می شه تو تک نباشی کافیه برای اینکه حالت رو بگیره. می ره تا یک میلیارد شماره ی دیگه تا بتونی فراموش کنی که چقدر رو اعصابته و اونوقت دلت شروع کنه به تنگ شدن و باز بخوای ببینیش. هر چی باشه اون قلته! به خودم دلداری می دم و می گم من زمین تا آسمون با اون فرق می کنم. ولی بعد با این حقیقت روبرو می شم که ملت همونقدر که از اون بدشون میاد از من هم بدشون میاد. پس چه فرقی می کنه وقتی که برآیند یکیه؟ این طور که بوش میاد تا آخر عمر باید این چرخه رو تحمل کنم. یا شاید تا آخر عمر اون. آره. آهنگ این جمله خیلی دلگرم کنندست. تا آخر عمر اون.

۱۳۸۵ آذر ۱۶, پنجشنبه

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

۱۳۸۵ آذر ۱۴, سه‌شنبه

۱۳۸۵ آذر ۱۱, شنبه

اژدهایی هستم 1000 سر. سرهایم سر سازگاری با هم ندارند. یکی به شمال می رود و دیگری به جنوب. سمت راستی به چپ و سمت چپی به راست. دائم با هم در حال مشاجره اند و خرخره ی هم را می جوند. به هم گره خورده اند و در حال خفه شدنند. در این میان بدنم، خسته از مشاجره افتاده است روی زمین. بگذار خودشان مشکلشان را با خودشان حل کنند. بدی نیست. خوبی هم نیست.