۱۳۸۶ فروردین ۶, دوشنبه

چیه؟ نشستی بر و بر منو نیگا می کنی؟ فکر کردی سکوت کردم دارم تعمق می کنم منتظری بنالم؟ نه بابا! مگه از یه کپه سنگ که یه جاافتاده صدا در میاد؟ علت اینکه چیزی نمی نویسم اینه که در اواخر بیست و سه سالگی و در اویل بیست و چهار سالگی از بیست و چهار ساعت، بیست و سه ساعت می خوابم. بعدشم تو اون یه ساعت تا هول هولی صبحونه و ناهار و شام بخورم دوباره وقت خواب می شه. خلاصه وقت ندارم سرمو بخارونم چه برسه چیزی اینجا بنویسم! وای الانم باید برم. ساعت خوابم داره می گذره !فعلا.

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

داستان از روزی شروع شد که پای مورچه های جهانگرد به خونه ی ما باز شد. نمی دونم چون خیلی توی مسیر بودیم یا چون کف خونمون همیشه پر خرده خوراکیه یا چی. این مورچه هایی که ازشون حرف می زنم با مورچه های معمولی خیلی فرق دارن. اونها تنها سفر می کنن و بر خلاف مورچه های عادی هیچ وقت چیزی حمل نمی کنن. همین طور راست راهشون رو می گیرن می رن و هر وقت گشنشون شد یه بخور و نمیری پیدا می کنن، یه گوشه می شینن می خورن و بعد دوباره به راهشون ادامه می دن.

این طوری بود که مورچه های جهانگرد تن من رو پیدا کردن.اوایل با هم شوت بازی می کردیم. من اونها رو شوت می کردم و اونها دوباره بر می گشتن سر جای اولشون.خیلی فان بود. تا اینکه سوزن سوزن ها شروع شد و بالاخره شستم خبر دار شد که آقایون مورچه ها خیلی هم از این بازی دل خوشی ندارن. بعد از اینکه شوت بازی رو متوقف کردم یواش یواش گاز گرفتن ها هم متوقف شد. اما روابطمون یکم تیره و تار شده بود. من از دست اونها دلخور بودم و اونها هم از دست من. کینه هامون رو واگذار کردیم به زمان و کم کم دود شد رفت به هوا.

رفته رفته به کار هم علاقه مند شدیم. من رفت و اومد اونها رو تماشا می کردم و اونها هم کارهای من رو. وقتی جلوی مانیتور نشسته بودم از پشت گردنم سرک می کشیدن. وقتی جلوی تلویزیون دراز می کشیدم روی شونه هام می نشستند. وقتی در حال غذا خوردن بودم تو ظرف غذا می پلکیدن و وقتی مشق هام رو می نوشتم روی دفترم مانور می دادن و به کارام نظارت می کردن.

این طوری بود که من و مورچه های روی تنم با هم دوست شدیم. مورچه های روی تنم با من گردش می کردند. با من پارک، استخر، سینما و دانشگاه می اومدن. با من رانندگی می کردن. وقتی می خواستم تکیه بدم پشتم رو نگاه می کردم مبادا یکیشون رو له کنم. وقتی می خواستم بخوابم زیرم رو نگاه می کردم تا روی اونها دراز نکشم. روابطمون هم از اون حالت خشک و رسمی بیرون اومده بود. حالا با هم قلقلک بازی می کردیم. اونها منو قلقلک می دادن و فرار می کردن. کلی خنده و شادی می کردیم.

نفهمیدم چطور شد. یک روز درست همون طور که بی خبر اومده بودن، بی خبر هم رفتن. انگار ییلاق تموم شده بود و حالا نوبت قشلاق بود. نفهمیدم از کدوم طرف رفتن. نا مردا خداحافظی هم نکردن. امیدوارم تو خونه ی بعدی از گرسنگی بمیرن. امیدوارم زیر دست و پای ساکنین خونه ی جدید له بشن. امید وارم موقع رد شدن از تو تونلشون گرفتار مورچه خوار بشن. دیگی که برای من نجوشه، می خوام سر سگ توش بجوشه!

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

انگار آمپول هشیاری بهم زده باشن. مثل اینکه از مرگ نجات پیدا کرده باشم. مغزم یک لحظه هم از کار کردن خسته نمی شه. انگار که می خواد لحظه لحظه ی زندگی رو ببلعه. انگار که دیگه دلش نمی خواد بمیره. مرگ موقت دیگه حتی تو خواب هم به سراغم نمیاد. یعنی په بلایی سرم اومده؟

انقدر بیدار موندم تا فهمیدم یک هفتست ساعتم هر روز ساعت 6 صبح زنگ می زنه. انگار که این واکنش بدن منه به صداییه که قراره بیدارش کنه. زورش نمی رسه منو بیدار کنه اما می تونه که نذاره بخوابم. حالا که کوکش رو بستم می تونم بخوابم؟

بعضی از کارگردان ها خیلی وحشی ان!
شاید هم این زندگیه که خیلی وحشیه!
من همیشه فکر می کردم جنگ راجع به برد و باخته.
توهیچ می دونستی گلوله آدم رو می کشه؟
پس چرا من هیچ وقت قوانین این بازی رو یاد نمی گیرم؟

۱۳۸۵ اسفند ۱۲, شنبه

شب قبل کنکور خواب دیدم دوربینم انقدر خاک گرفته که دیگه با دستمال پاک نمی شه. شاید تعبیرش این باشه که قبول می شم!

۱۳۸۵ اسفند ۱۱, جمعه

اون قضیه ی اصلی، اونی که همیشه به درستیش ایمان داری، اونی که شرط لازم همه چیزه، اونی که وقتی از همه جا مونده می شی وجودش باعث می شه فکر کنی هنوز می شه کاری کرد. اگه درست نباشه چی؟