۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه

۱۳۸۶ تیر ۲۹, جمعه

اجازه دادم خیلی آروم بیاد اون گوشه بشینه. گفتم عیب نداره! هر وقت از دستش خسته شدم می ندازمش دور. نگو سگ پدر خودشو با چسب چسبونده به زمین. کاری به کارم نداشتا! خیلی آروم نشسته بود اون گوشه. نیگاش می کردی ممکن بود با یه گربه ی ناز گوگولی اشتباه بگیرش. اما ذات پلیدشو من می شناختم. اون مثل یه مار بوا بود. انقد آروم می شست نیگات می کرد تا دیگه متوجه حضورش نباشی. برات مثل یه تیکه از دیوار می شد. انگار که همیشه اونجا بوده. انگار باید که اونجا باشه. بعد یکهو می پرید روت و دورت حلقه می زد. اما قورتت نمی داد. این کار رو فقط واسه تفریح می کرد. گردنت رو می شکوند و می رفت. آره. اون از مار بوا بدتره. چون واسه تفریح شکار می کنه. نیگاش کن چطوری با اون چشمای معصومش به من زل زده. می دونم به چی داره فکر می کنه. زودی دست به کار شدم. بیل و کلنگ آوردم با جاش کندمش. زودی یه وردی خوندم و دودش کردم. آخه می دونی؟ من کچلم. همه می دونن که کچلها هزار جور فوت و فن بلدن. اما حالا اون تیکه ی زمین همین طور خالیه. هی خالیه. باز هم خالیه. اه! باید برم یه مار بوایی چیزی بیارم جاش بکارم. حالا وسط این بیابون مار بوا از کجا گیر بیارم؟

۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه


به نظرم من آدم خوشبختی هستم. چون با هر کی مسابقه ی بدبختی می ذارم می بازم.

۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه

همین طور بی حرکت نشستم و به ساعت نگاه می کنم. 2:00. کتابی را باز می کنم و با بی علاقگی ورق می زنم. هر جمله را چند بار می خوانم اما وقتی به جمله ی بعدی می رسم باز آن را فراموش می کنم. ساعت 2:15 است. بلند می شوم و در تاریکی چرخی در خانه می زنم. ساعت 2:30 است. مانیتور را روشن می کنم و بی هدف گشتی می زنم. چشمانم خسته می شوند. دوباره نگاهی به ساعت می اندازم. ساعت 3:00 است. حالا می توانم بخوابم.

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه


یه بار کف پاتو کرم بزن رو پارکت راه برو می فهمی چرا آدم کف پاشو کرم نمی زنه

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه


سلانه سلانه...

۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه


از بخت یاری ماست شاید، که آنچه می خواهیم یا بدست نمی آید، یا از دست می گریزد.

۱۳۸۶ تیر ۱۲, سه‌شنبه