۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

همین طور نشستیم و تو چشمای هم زل زدیم. منو دندون عقل نهفتم. احساس خیلی عجیبیه. قرار بود اون یه قسمتی از وجود من باشه من یه قسمتی از وجود اون. قرار بود سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم. قرار بود با هم بریم دور دنیا رو بگردیم. غذاهای جور و واجور رو با هم مزمزه کنیم. اما حالا... آخه من چه جوابی دارم بهش بدم؟ چطور بهش بگم که برای چی کشیدمش؟ چطور بهش بگم که وجودش شده بود بلای جونم؟ که صرفا تو این قطار جایی برای اون نبود؟ همین طور نشسته و با اون چشمای معصومش منو نیگا می کنه. انگار خودش نا گفته همه چیز رو می دونه. انگار علی رغم اینکه به خاطر کمی ِ جا خودش رو جمع و جور کرده بوده و پاهاش طوری تو هم گره خوردن که انگار جیشش داره می ریزه باز هم ته دلش می دونسته که چنین روزی فرا می رسه. کاشکی می شد من پیاده شم و اون جای من سوار شه. کاشکی می شد من همین جا پیاده شم و بقیه ی اعضای بدنم با هم برن کاشکی می شد همین جا سرم رو بذارم بمیرم... فکر نمی کردم دو تا پروفن یه چنین تاثیری داشته باشه! شایدم به خاطر مزه ی خون توی دهنمه. اه! پس کی ساعت دو می شه این آنتی بیوتیک کوفتی رو بخورم بگیرم کپه ی مرگم رو بذارم؟

۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

یه وقتی هست می شینی دچار ویژن می شی خودت رو تو ده سال دیگه می بینی. تا حالا شده؟ یه احساس خلسه ی خوبیه وقتی خیالت راحت می شه و بالاخره احساس آرامش می کنی. بعد یهو یه اتفاقی می افته ریده می شه به ویژنت. دفعه ی دیگه که دچار ویژن شدی بدون ده سال دیگه ی واقعیت نشسته داره برات شیشکی می زنه.

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

بعضی وقتا زورم نمی رسه. این اصلا برام عادی نیست. آخه من زورم خیلی زیاده. عجیبه. نه اینکه نتونم. چون من هر کاری دلم بخواد می تونم بکنم. ولی بعضی وقتا فقط نمی شه. تا حالا دیدی من الکی غر بزنم؟ دیدی از چیزی شکایت داشته باشم؟ ولی به این یکی اعتراض دارم. بد جوری داره منو می سوزنه!

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه


۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

فکر کردی نخالگی به همین کشکی هاست؟ نه آقاجون هزار جور فوت و فن داره. فکر کردی همین طور الکی سرتو می ندازی پایین میای می گی من نخالم همه می گن بفرما؟ عمرا! هیچ می دونستی اتحادیه ی نخالگان وجود داره؟ هیچ می دونستی یک دوره ی آموزشی به همراه امتحان کتبی و عملی باید بگذرونی تا بهت گواهینامه ی نخالگی بدن؟ تو این دوره و زمونه هر چیزی حساب و کتاب داره. یاید خیلی تمرین کنی. اول از همه اینکه نباس هیچ روزی زود تر از دوازده از خواب بیدار شی. این باعث می شه وقتی چرخ زندگی در حال چرخشه تو در خواب غفلت باشی. اینه که باهاس بلکل قید کارهای ادرای رو بزنی. نه می تونی اداره بری کارکنی نه می تونی اگه کارت به یه اداره ای گیر کرد بری راش بندازی. در طول روز نباید بیشتر از یک کار انجام بدی. مثلا می گی امروز می رم بانک. ساعت نه ساعت می ذاری ولی یازده و نیم بیدار می شی. نا دوازده و نیم ول می چرخی. بعد هول هولی می ری بانک و ساعت ده دقیقه به یک می رسی. تا پنج دقیقه به یک منتظر می شی و می بینی پنجاه نفر جلوت هستن و بانک هم ساعت یک می بنده. به خودت می گی فردا یک ربع زود تر بیدار می شم و رات رو می کشی می ری. بقیه ی روز می شینی دیوار رو نیگاه می کنی. فردا یک ربع زود تر می یای و وقتی نوبتت می شه می بینی دفترچه حسابتو جا گذاشتی و اینطوری می شه که یک هفته ی تموم کارت می شه رفتن به بانک. پنجشنبه ها با دوستات دور هم جمع می شین و تا خود صبح الواتی می کنین. دم صبح بالاخره صابخونه خوابش می بره و شما هم جور و پلاستونو جمع می کنین و بدون اینکه بیدارش کنین می زنین بیرون. صاف می ری خونه و تا هفت شب جمعه می گیری می خوابی. بعد پا می شی و تا چهار صبح شنبه تلویزیون نیگاه می کنی. اونوقت می گیری می خوابی و تا دو بعد از ظهر شنبه خوابی. اینطوری یک هفته ی دیگه نخالگی رو آغاز می کنی. فکر نکن کار ساده ایه. خیلی احتیاج به تمرین داره. بعضی ها یک عمر جون می کنن و نمی تونن بیشتر از نه صبح بخوابن. بعضی ها از زل زدن به دیوار خسته می شن و خلاصه بعضی ها هم در اثر تماشای زیادی تلویزیون ماتحتشون درد می گیره. احتیاج به پایداری هست. نباید زود ببری. ولی خدایی وقتی گواهی گرفتی دیگه از هفت دولت آزادی. می تونی تا لنگ ظهر بخوابی، در تمام طول روز بشینی به دیوار زل بزنی و تمام آخر هفته رو به الواتی و خواب بگذرونی. خلاصه اینکه حالشو می بری.