۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

احساس خوبیه که آدم انقدر زود بیدار شه که بتونه غروب خورشید رو ببینه. من فرق غروب و طلوع رو می دونم واقعا منظورم غروبه. می دونم با خودت چی فکر می کنی. فکر می کنی من چه تنه لشم و حالت از زندگی من به هم می خوره. خوب منم حالم از زندگی خودم به هم می خوره. ولی دیگه باهاش کنار اومدم. درست مثل اطرافیانم. می دونن که این شیوه ی زندگی ناشی از تنبلی نیست چون من همیشه اولین نفری هستم که مشقاش رو تموم می کنه. بنا براین به نظرشون میاد این فقط یه استایله که با شیوه ی معمول زندگی فرق می کنه. انگار که بپذیری مردمونی که در یک کشور دیگه زندگی می کنن به خاطر آب و هوای متفاوت سلیقه ی متفاوتی دارن یا مردمونی که در یک سیاره ی دیگه زندگی می کنن کارهای دیگه ای انجام میدن. به نظر من آدمهایی که در شب زندگی می کنن هم با آدم های روز خیلی فرق دارن. از چیزهایی خوششون میاد که مردمون روز توجهی بهشون ندارن. به چیزهایی می خندن که آدمای روز اصلا خنده دار نمی دونن. خیلی جالب و مقداری غم انگیزه که ببینی اسمت تبدیل به صفت شده از بس از چیزهای خاصی خوشت میاد یا طوری زندگی می کنی که برای تماشا کردن جالبه ولی اصولا کسی این روش رو برای زندگی انتخاب نمی کنه. از همه با مزه تر وقتیه که دوستات شروع می کنن جلوی خودت زندگیت رو تحلیل کنن. مثلا تجسم کنن اگه تو اونور کره ی خاکی بودی ساعت خوابت درست می شد یا نه. وبحثشون گرم بگیره انگار که تو اونجا نیستی. انگار که تو نمی شنوی. انگار دارن راجع به یه فیلم صحبت می کنن.نمی دونی باید از این که تبدیل به یک پدیده شدی بخندی یا به خاطر اینکه هیچ کس تو رو جدی نمی گیره گریه کنی.