۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

هر چی خواب تو این یک سال اخیر دیده بودم تعبیر شد. اول همه اینکه انقدر خاک رو دوربینم نشسته که دیگه با دستمال پاک نمی شه!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

دوره ی بی خوابی پشه ها شده! روزا همش تو چشم و چارتن، شبا معلوم نیست کدوم سوراخی دارن چرت می زنن!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

تا حالا دیدی آهنربا چیزی رو پس بده؟ اگه چیزی رو نخواد از اول نمی گیره! حتی نمی تونی به زور بهش بچپونی! اما اگه چیزی رو بخواد رودرواسی نداره. تا به خودت بجنبی می بینی رفته. یه سری آدم هم هستن که اگه چیزی ازت بخوان کاری به این حرفا ندارن. تا چشمت رو به هم بزنی می بینی از دستت قاپیدن. اینا آدم رباهای واقعی هستن. آدم رباهای الکی وقتشون رو به دزدیدن آدمها تلف می کنن. تلخی کار اینجاست که تو باید پلاستیک باشی تا بتونی در برابر این آدمها مقاومت کنی!

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

یهو به خودت میای می بینی قاطی آدم بزرگ ها شدی. زندگیت برنامه داره. دیگه نمی تونی با خودت فکر کنی وقتی بزرگ شدی چه کاره می خوای بشی. دستت تو جیبت می ره. لازم نیست از کسی اجازه بگیری. به آینده ی بلند مدت فکر می کنی. دیگه حتی دل و دماغ نداری دوربینت رو ببری گردش. با خودت می بریش مسافرت اما یک بار هم از جاش درش نمیاری. کارت شده بارکشی. شب ها زود می خوابی، سیگار رو ترک می کنی، ماشینت رو به ندرت از خونه در میاری. انگار که سلامتیت داره اهمیت پیدا می کنه. تازه داره از زندگی بعد سی سال خوشت میاد و انگار نه انگار که قرار بود بیست و هشت سالگی بمیری. همه ی اینا خبر از این داره که دیگه داری کم کم واسه خودت کسی می شی. دیگه نمی تونی در پشت نقاب بی قالبی قایم بشی. خنده های انفجاری بی جات دیگه نمی ره به حساب شیرین عقلی یا شیطنت. آدم مهم شیطون نداریم! مردم کم کمک از دستت ناراحت می شن. و تو دیگه هرگز نمی تونی از خواب بیدار شی و بگی خوب از امروز این طوری می شم. حالا دیگه عده ای وجود دارن که منتظره همون دیروز تو هستن. انگار که اونها هم حالا جزو اولیای دم شدن و تو دیگه حق نداری هر وقت دلت خواست هر چیزی رو که خوشت نیومد تو خودت بکشی. دیگه نمی تونی فقط برای خودت زندگی کنی. این سنگینی و رخوتی که روی دوشت حس می کنی مال بی حوصلگی نیست. مال فصل بهار هم نیست. سنگینی نگاه دیگرانه که دیگه از این به بعد لحظه ای تنهات نمی ذاره.

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

مامانم می گه دچار روز بیداری شدم! درد بدیه وقتی مغزت کار نمی کنه ولی با هوشیاری تمام انرژیتو می بلعه شب که می شه مخت داره مثل موتور می چرخه چشمات از سوزش بسته می شه.