۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

راستی کلید پروژکتور رو پیدا کردم. بعد فهمیدم که تمام این مدت روشن بود. این من بودم که چشمام رو بسته بودم. دیگه جشمام رو نمی بندم چون تاریکی خیلی ترسناکه.

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

بعضی وقتها وقتی باری رو زمین می ذاری و پشتت رو صاف می کنی تازه یادت میاد که پشتت تا کچا صاف می شده.

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

هیچ وقت انقدر لیاقت تعطیلی نداشتم. هیچ وقت انقدر ساعت خواب منظم نداشتم (فکر نکن حالا 10 شب می خوابم تا 6 صبح! 5 صبح می خوابم تا 11 ظهر!) . هیچ وقت انقدر اتاق کثیفی نداشتم. هیچ وقت انقدر بی رغبت به تماشای تلویزیون نبودم. هیچ وقت انقدر منتظر زندگی در پیش رو نبودم. هیچ وقت انقدر با خودم در صلح و پذیرش به سر نمی بردم. در آغاز دوره ی چهارم زندگی من.

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

خوب هیچ بعیدی نیست که راجع به هر چیزی که می نویسم منتهی به خواب می شه. اسم من یعنی آنکه آرمیده!

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

هر جونوری رو که می ذارم زیر ذره بین و مدتی تماشاش می کنم به جای اینکه بکنم تو صندوق مشاهدات قیمتیم و نگه دارم ولش می کنم که بره. خیلی کار سختیه. وسعت مشاهداتم هر روز بیشتر و بیشتر و دایره ی تعلقاتم کوچکتر و کوچکتر می شه. اگه می خوای مدت طولانی تری به سفر ادامه بدی نباید بار و بندیلتو خیلی سنگین کنی.

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

بعضی وقتا از صبح که بیدار می شم - البته شاید صبح واژه ی مناسبی نباشه - بعضی وقتا از وقتی بیدار می شم تا وقتی که بالاخره تصمیم بگیرم که بخوابم هیچ حرفی نمی زنم. فکم به شدت درد می گیره از بی تحرکی و از سر و صداهای توی کلم سر درد می گیرم. مکالماتی که در ذهنم صورت می گیره به شدت خستم می کنه و چون هیچ انرژی واقعی مصرف نمی کنم خوابم از دستم فرار می کنه شاید بهتر باشه پیشنهادات مامانم رو قبول کنم و یه پولی بگیرم یه چیزی بگم.