۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

- می دونی از چیه خودم خوشم میاد؟! اینکه هر بار سوپ سر می ره و من می دونم که سوپ سر می ره و باز هم زیرش رو تند می کنم و می ذارم می رم!
- زندگی کردن با تو باید خیلی فان باشه!
- آره! من حتی خودمم از زندگی کردن با خودم حال می کنم!
(بدون آب جوش خیلی بامزه به نظر نمیاد! می نویسم که با آب جوش خوانده شود!)

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

It's like all I ever wanted was to be able to poke them, not a bit more, not a bit less!

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

تازگی ها دلم نمی خواد کتاب ها رو بخونم! دلم می خواد بخورمشون! دلم می خواد هر چی دستم می رسه بخونم. علمی نباشه کوفت باشه! دیگه کم مونده حتی روزنامه هم بخونم! شده به قیمت اینکه بفهمم تو دنیای خارج چی می گذره تشنه ی کلمات باشم! دلم می خواد گوشه های کتاب هام چیز میز بنویسم! حالا که چی مثلا دست نخورده بمونه مامانم در اولین فرصت که از شر من خلاص شد اول به انباری و بعد به آشغالدونی ارتقاشون بده؟! کسی به خاطر تمیز نگه داشتن کتاب قرار نیست مدالی به آدم بده! بذار حداقل یکی که بازشون می کنه بخونه:

نسیم اینجا بود!

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

در پمپ بنزین:
- خانم سی دی ام پی تری بدم؟
- نه!
- حالا بیا یکی بخر!
- می خوام چه کار؟
- بیا یه سی دی غمگین بهت بدم ناراحتی حالت جا بیاد!

انگار هر کی که موهاش به هم ریختست قیافش آرایش نداره و صورتش پر از اخمه ناراحته!

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

رفتم پست پارسال همین موقع ها رو نگاه کردم اصلا به نظرم دور نبود. عجب خوشی گذشته بهم!

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه





۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

فکرها مثل بو ها می مونن. دیدی بعضی وقتا یه فکر خوبی همچین قلقلکت می ده. خوشحالت می کنه، سرمستت می کنه و به هیجان میاردت، انقدر که دلت می خواد بشینی سر فرصت بهش فکر بکنی. دلت می خواد هیچ وقت فراموشش نکنی. اما همچین که مشغول یه کاری بشی از کلت می پره. مثل اینه که یه بوی خوبی بشنوی. به محض اینکه منبع بو از بو رَسِت خارج می شه از تو حافظت پاک می شه. بعضی فکرها هم اذیتت می کنن و دلت می خواد زودی فراموششون کنی، اما مگه می تونی؟ درست مثل بوی گند می مونن. کافیه یه لحظه به مشامت بخورن تا دیگه تا مدت ها تو دماغت باقی بمونن. هیچ چیز پاکشون نمی کنه مگه یه بوی خوبی انقدر تو مشامت بمونه که حافظت رو از نو بکنه. حالا تو هی جون بکن و حواست رو پرت کن. همچین که بی کار بشی معلوم نیست از تو کدوم سوراخی می پرن تو کلت و تا وقتی یه فکر خوب واسه یه مدت نسبتا بلند به سراغت نیاد دیگه ول معطلی.

یه پست در یه جای خوب در یه وقت خوب. اگه این بو رو بکنم تو جعبه و اینجا ثبتش کنم یعنی تا چه وقت دووم میاره؟

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه


اطلاع رسانی؟!!!

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

بعضی عبارات معادل فارسی ندارند:
take someone for granted : to not show that you are grateful to someone for helping you or that you are happy they are with you, often because they have helped you or been with you so often.

نشان ندادن قدر دانی شما از کمک دیگری و یا خوشحال نبودن از اینکه دیگری در کنار شماست (در لحظات نیاز) معمولا به این خاطر که زیاد به شما کمک کرده است و یا اینکه مدت طولانی در کنار شما بوده است.
نمک نا شناس شاید برای کسی که قدر کمک را نمی داند واژه ی مناسبی باشد اما به نظرم بار معنایی خیلی سنگین تری نسبت به این مفهوم دارد. نمک نا شناس از وظیفه ی قدر شناسی خود آگاه است اما قصد به جا آوردن آن را ندارد اما در مفهوم بالا وظیفه فراموش شده است. کمک تبدیل به عادت شده است. برای قسمت خوشحالی از حضور دیگری فکر نمی کنم واقعا معادل فارسی وجود داشته باشد. یا من حضور ذهن ندارم.
می توانید تصور کنید که یک نفر برای اینکه مفهوم جمله ی بالا را تمام و کمال (نه کمتر و نه بیشتر) در فارسی بیان کند چقدر باید غر بزند؟ اینکه مفهومی در یک زبان وجود نداشته باشه نشان می دهد اهالی آن زبان کارایی برای آن نداشته اند. آیا مردم فارسی زبان هیچ وقت با مفهوم بالا برخورد نکرده اند؟ مسلما چرا. ولی اینکه هیچ وقت واژه ی رسمی برای آن ساخته نشده است به نظر من نشان می دهد که هیچ وقت حق دلگیری از چنین رفتاری به رسمیت شناخته نشده است. همه ترجیح می دهند دلگیری خود را به صورت غیر رسمی در قالب شکوه و شکایت بیان کنند. انگار که تا زمانی که نامی برای آن انتخاب نکرده اند رسما به کسی حق چنین رفتاری را نداده اند چون اگر رو راست باشیم هر رفتاری که نامی داشته باشد قطعا باید "مصداقی" داشته باشد. شاید اگر به این رفتار نامی ندهیم بتوانیم ادعا کنیم (یا آرزو کنیم) که هیچ کس مصداق آن نباشد.
در عوض بعضی مفاهیم در انگلیسی به اندازه ی فارسی تفکیک نشده اند. در فارسی داریم:
خوش بخت . [ خوَش ْ / خُش ْ ب َ ] (ص مرکب ) سعید. بختور. نیک روز. نیک اختر. مرزوق . بختیار. خوش طالع. مقابل بدبخت . دولت یار. خوش اقبال . مسعود. بلنداختر.
هیچ جا تحت هیچ عنوان مفهوم کلمه ی خوشبختی به کلمه ی خوشحالی پیوند نمی خورد. حال آنکه در زبان انگلیسی مفاهیم خوش بختی، بخت و اقبال، لذت، رضایت و خوشحالی به شدت به هم گره خورده اند ( یا حداقل سواد ناقص من اینطور می گوید):

hap·py
adj. hap·pi·er, hap·pi·est
1. Characterized by good luck; fortunate.
2. Enjoying, showing, or marked by pleasure, satisfaction, or joy.
3. Being especially well-adapted; felicitous: a happy turn of phrase.
4. Cheerful; willing: happy to help.

به نظر من در دیدگاه مردم فارسی زبان تفاوت فاحشی بین احساس خوشبختی و احساس خوشحالی وجود دارد. این وسواس نشان می دهد که این افراد خوشحالی را وسیله ی رسیدن به خوشبختی نمی دانند و نیز فرد خوشبخت می تواند لزوما مصداق شادی را در ذهن تداعی نکند. توقعات مردم فارسی زبان از خوشبختی گاه حتی مایه هایی از نوستالژی (کلمه ی دیگری که معادل فارسی آن سخت پیدا می شود) دارد.
در اینکه زبان ابزار تفکر است شکی نیست. سوال اینجاست که آیا محدودیت های این ابزار، تفکر انسان را محدود می کند؟ مفهومی که با زبان قابل دسترسی نیست با تفکر نیز به دست نمی آید؟ شخصیت، توقعات و آرزو ها ی اهالی یک زبان تا چه حد محدود به زبان می شود؟