۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه


حق تقدم با عابر پیاده ی در حال عبور از خط کشی است.
حق تقدم با عابر پیاده ی در حال عبور از خط کشی است.
این جمله ای است که با خود تکرار می کنم روبروی خط کشی عابر پیاده ی یک خیابان یک طرفه ی بسیار عریض. در فاصله ی یک کیلومتری چراغ راهنما یعنی درست جایی که رانندگان همیشه عصبانی تهران، خوشحال از پایان انتظار صد ثانیه ای بی انتها در حال پرکشیدن هستند.
عابر پیاده ی کنار خیابان بدون خط کشی برای رانندگان تهرانی همیشه علامت احتیاط است. خطر بلقوه ی پرش به وسط خیابان و یا ترمز ناگهانی مسافرکش جلویی. باید پا را از روی پدال گاز برداشت و محض اطمینان بالای ترمز نگاه داشت. اما خط کشی عابر پیاده؟ جای نگرانی ندارد. تبدیل به نویز تصویر می شود و با پردازش اولیه تصویر حذف می شود. عابر پیاده ی در حال عبور از آن؟ توهم است!
خط کشی را رها می کنم و در طول خیابان به راه رفتن ادامه می دهم تا در فاصله ی مناسب از خط کشی دوباره به علامت احتیاط تبدیل شوم.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

قسمتی از پروسه ی خونه تکونی اتاق من که اندازش قد قوطی کبریته ولی حجم وسایل توش اندازه ی کیف دستی هرمیون گرنجره مرتب کردن سی دی ها و درایو های کامپیوترمه که اندازه ی خلاصه کردن داستان طوقی تو کلاس سوم دبستان ازم وقت می گیره. در اینجا جا داره توضیح بدم که من داستان سه صفحه ایه طوقی رو در پانزده صفحه خلاصه می کردم! حالا یادم نیست که داشتم تحلیل می کردم داستان رو یا اینکه یادم می رفت یه چیزاییش رو قبلا تعریف کردم و دوباره می نوشتم و یا اینکه اصلا قسمت هایی به داستان اضافه می کردم. کسی چه می دونه! این طور که معلومه هیچ کس هیچ وقت از روی خلاصه داستان های من نخوند وگرنه یکی بهم مفهوم خلاصه رو توضیح می داد! 
تصمیم گرفتم در یک اقدام انقلابی همه ی فیلم های MPEG1  ام رو بریزم دور. واسه من انقلاب حساب می شه چون من هیچ وقت هیچ وقت چیزی رو دور نمی ریزم! حتی الان هم دارم فکر می کنم اگه یه روزی ده سال دیگه خواستم ببینم کیفیت MPEG1 چطور بوده چه خاکی به سرم بریزم؟! خدا رو چه دیدی؟! شاید یکی دوتاشو تا آخر شب یواشکی از تو سطل آشغال در آوردم. شایدم همشو! حالا خدا می دونه من ده سال دیگه واسه چی می خوام بدونم کیفیت MPEG1 چطوری بوده! ولی آدم که کف دستش رو بو نکرده.
بعد رسیدم به کلیپ هام! من هرگز تو زندگیم نشستم کلیپ تماشا کنم. هیچ ایده ای ندارم جز اون خواننده ی Evanecance که از لوگوی سایتش خوشم می یومد بقیه ی خواننده های دنیا چه شکلین! هی ملت بهم کلیپ های خفن دادن منم فقط ریختم رو هاردم تا یه روز سر فرصت تماشا کنم. بعد یه روز کامپیوترم پر شد همرو ریختم رو سی دی تا سر فرصت خدمتشون برسم. حالا امروز نوبت اینه که سی دی هامو بریزم دور اما نمی تونم. اگه یه روز خواستم کلیپ تماشا کنم نداشتم چی؟! اگه کلیپ زندگیم اینتو بود چی؟! شایدم ده سال دیگه اینا جنبه ی تاریخی پیدا کرد کمیاب شد بردم فروختمشون! اگه اون موقع دیگه تکنولوژی سی دی نبود چی؟! یادم باشه حتما این سی دی ها رو کانورت کنم به موقش! یه سی دی کلیپ پیدا کردم روش نوشته برای نسیم! دستخت یارو رو نمی شناسم وگرنه می رفتم ازش می پرسیدم آخه چرا؟!
خوب دیگه نوبت عکس هاست مزاحم کیفم نشین!

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه


Common Sense. از جمله عباراتی است که معادل فارسی آن "عقل سلیم" چندان چنگی به دل نمی زند. عقل جمعی سالم است (بماند که پیدا کردن معیار عقل جمعی خود بحث برانگیز است) و هر کس خلاف آن فکر کند به طور ضمنی سلامت عقل خود را زیر سوال می برد. بگذریم. خاطرم نیست به چه علت چند سال پیش روزی به دنبال یک بیکاریه چند ساعته در دانشگاه  مثل برق گرفته ها وارد دانشکده ی فلسفه ی علم شدم و یک راست سراغ کتاب خانه رفتم و مثل همیشه ربع ساعتی به کتاب ها خیره شدم تا یک کتاب را از قفسه بیرون کشیدم. دایرۀ المعارفی بود. زیر عنوان Common sense از آزمایشی نوشته بود که روی بچه ها انجام می شد تا مشخص شود که سن دقیق شکل گیری عقل سلیم در انسان چیست. آزمایش از این قرار بود که به بچه ها گفته می شد که مثلا قلی اسباب بازی خود را در اتاق روی میز می گذارد و از اتاق خارج می شود. سکینه وارد اتاق می شود و اسباب بازی را در کشو قرار می دهد. قلی فکر می کند که اسباب بازی کجاست؟! اکثر بچه های سه تا چهار ساله پاسخ می دهند در داخل کشو اما بچه های های چهار و نیم ساله جواب می دهند روی میز. 
از ساده ترین مفاهیم عقل سلیم در انسان در سنین بسیار کم شکل می گیرد. بعد تو شش سال است که طرف را ندیده ای. حافظه اش چنان غباری گرفته است که اگر نوشته ای از شش سال قبل خودش به دستش برسد افکار آن غریبه را درک نمی کند. آنوقت هنوز فکر می کنی تشخیص می دهی در ذهنش چه می گذرد فقط به این خاطر که مثلا روزی از خیلی نزدیک دیده بودی؟ خبر جدیدی برایت دارم سکینه آمد و اسباب بازی را برد.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

در یک نیمه شب تکنولوژیک روبروی کامپیوترم نشسته ام. مقاله ای که باید بخوانم انقدر مشکل است که حتی نمی توانم عنوانش را ترجمه کنم. با دقت تمام سعی می کنم که از روی پنجره ی مقاله رد نشوم. کار دیگری برای انجام دادن ندارم. به یاد کتاب نیمه تمامم می افتم اما بلافاصله فکرش را از ذهنم بیرون می کنم. دلم نمی خواهد خاطره اش را با این اضطراب لعنتی پیوند بزنم. بی حوصله وارد صفحه ی اصلی فیس بوکم می شوم تا ببینم از دو ساعت پیش چه اتفاق جدیدی افتاده است. یکی از دوستانم در یک آلبوم تگ شده است. مدت زیادی است که ندیدمش. خیلی خوشحال به نظر می رسد. بقیه ی آلبوم را جستجو می کنم شاید عکس دیگری از او پیدا کنم اما ادامه ی آلبوم فقط شامل چهره های سیاه پوست، چشم بادامی و یا کک مکی است که در یک قطار به سمت محلی که نمی توانم از روی اسمش بخوانم حرکت می کنند. آلبوم درست در نقطه ای که همه به مقصد رسیده اند تمام می شود. کنجکاو تر می شوم اما بی فایده است. از اتاق بغل مادرم می خواهد اسم سایتی را به او معرفی کنم که مثل بالاترین اخبار داغ داشته باشد. جواب می دهم که من اخبار داغ نمی خوانم می گوید خوب اخبار سرد داشته باشد جواب می دهم که من اصلا خوش ندارم از اخبار واقعی با خبر شوم و به اخبار فیس بوک برمی گردم.
یادم می افتد که برای یکی از دوستانم کامنت گذاشته ام دوباره به صفحه ی عکسش می روم تا ببینم جوابی داده است یا نه. نه. تعجب می کنم. به خاطر می آورم که دو روز است چراغش هم خاموش است. نگران می شوم. موبایلم را بر می دارم تا اس ام اس بزنم "زنده ای؟" نگاهی به ساعت می اندازم و حدس می زنم جواب خواهم گرفت "اگه تو بذاری!" و پشیمان می شوم. دوباره ذره بین را بر می دارم و کنتاکت هایم را به دقت نگاه می کنم. دسته ی جاروی پسرک رفته گر را هنوز هم پیدا نمی کنم. به صفحه ی پروفایل دوستم بر می گردم. بیشتر از صد و هفتاد دوست دارد. چطور این همه نام را متصل به این صورت ها به خاطر نگه می دارد؟
به صورت تصادفی وارد یکی از پروفایل هایی می شوم که اجازه ی تماشا دارم. پروفایل یک دختر قد بلند لاغر به نظرم بیست ساله است. عکس پروفایلش به همراه یک دختر دیگر است. به نظرم باید آدم مهمی باشد که عکسش را در صفحه ی پروفایلش گذاشت است. می خواهم که بقیه ی عکس هایش را تماشا کنم شاید به رابطه ی آن دو پی ببرم. دختر دوم را دیگر نمی بینم اما دختر اولی در همه ی عکس ها دقیقا یک فیگور از قبل تمرین شده دارد. فکر می کنم که ساعت ها جلوی آینه ایستاده و تمرین کرده است که دقیقا چطور و چقدر خم شود تا برجستگی های بدنش آن طور که دوست دارد دیده شوند. به یاد دوست دبستانم می افتم که در فیس بوک پیدایش کردم. ماهی پنجاه تا عکس جدید می گذارد که در همه ی آنها تقریبا پشت به دوربین ایستاده تا باسنش به خوبی معلوم شود و صورتش را به سمت دوربین چرخانده است. یک عالم دوست دیگر هم دارد که همه ی آنها نیز دقیقا همین طور می ایستند و دائم دست در کمر هم می اندازند و عکس می گیرند. به ذهنم می رسد که نمی توانم از روبرو تجسمش کنم. گروهی دختر را تجسم می کنم که همگی عقب عقب راه می روند در حالی که گردنشان را به سمت مقصدشان چرخانده اند.
به عکس های دختر بیست ساله بر می گردم. زیر یک عکس دو نفره یک نفر کامنت گذاشته که "وای عاااااااااشششقق این عکستونم!" توجهم به نفر دوم جلب می شود. در تمام عکس ها این پسر به نظرم بیست و شش ساله در کنار دختر است. همه ی آن ها را دوباره نگاه می کنم. در عکس دو نفره ی دیگری دقیقا با همان فیگور اما لباس های قشنگ تر دختر و پسر در کنار هم قرار داند. صفحه را اسکرول می کنم تا ببینم عاشق این عکسشان هم هست یا نه! گویا نه! چیزی در مورد مردک آزارم می دهد. متوجه می شوم که دهانش در تمام مدت باز است. نه طوری که انگار حوصله ی بستنش را ندارد طوری که انگار می خواهد حرفی بزند اما یا شاتر او را متوقف کرده است و یا حرف در دهانش خشک شده است. در تمام عکس ها بدون استثناء. فکر می کنم یا از آن دسته آدم هاست که انقدر وراجند که حتی در یک صدم ثانیه که شاتر باز و بسته می شود نیز نمی توانند دهان خود را ببندند و یا اینکه کلا همیشه دهانی به طرز آزار دهنده باز دارد.
در این لحظه ایمیلی برایم می آید که یک نفر پروفایلم را در اکادمیا دیده است. عبارتی که در گوگل جستجو کرده "نسیم + ای دی یو" بوده است. به نظرم می رسد که طرف باید اندازه ی من حوصله اش سر رفته بوده باشد و گرنه گمان نکنم کسی بتواند با این عبارات چیزی را که می خواهد پیدا کند. به یاد فید های تلنبار شده ی گوگل ریدرم می افتم اما وقتی ریدرم را باز می کنم با عدد 1000+ مواجه می شوم و سرگیجه می گیرم. فکر می کنم که گوگل ریدر فقط تا 1000 می تواند بشمرد. تصمیم می گیرم که بخوابم اما کتری در حال قل قل است. یک لیوان چای می ریزم و بر می گردم که پوکر بازی کنم. روی زمین پر از ورق های عکس دار است. من فقط یک دو و یک چهار از دو رنگ مختلف دارم. ورق دو با یکی از ورق های روی زمین جفت شده است. نفر سمت چپی سیصد چیپ روی زمین می گذارد. به جای اینکه کنار بکشم تمام چیپ هایم را روی زمین می گذارم. می بازم. پنجره را می بندم و روی تخت می افتم. فردا بقیه ی مقاله را خواهم خواند!

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

برای به خاطر سپردن مسیر به منظور بازگشت - چنانچه بازگشتی در کار باشد - یادآوری تک تک جزئیات مسیر غیر ممکن است. باید نشان هایی در طول مسیر پیدا کنیم. برای بازگشت به خاطرات یادآوری تک تک اکنون ها بیشتر به نفرین می ماند. باید به همان نشان ها قناعت کنیم. اما آنچه در ذهن می گذرد عاری از شکل، رنگ و اندازه است. هیچ لحظه ای بر لحظه ی دیگر برتری ندارد. مبدا و مقصد وجود خارجی ندارند. برجستگی لحظات ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. نحوه ی انتخاب این نشان هاست که وجه تمایز بین انسان ها را ناشی می شود. تو کدام اکنون را به برای نشان انتخاب می کنی؟
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
- من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.