۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

خیلی وقتا به زندگی نوجوونای امروز فکر می کنم. زیاد هم با من اختلاف سن ندارن ولی زندگیشون مشخصا فرق می کنه. یادمه اون وقتا تو کلاس که حوصلمون سر می رفت یه نامه می فرستادیم به یکی. بعد نامه هه عین این که سوار چاپار باشه نصف کلاس طول می کشید تا بره و برگرده! نوجوونای امروز چه کار می کنن؟! یه اس ام اس می فرستن سه سوت می ره و میاد؟! دیگه کسی سر راه نمی خوندش؟! دیگه کسی اظهار نظر نمی کنه گوشه های نامه؟! دیگه آدرنالین رد بدل کردن یه نامه دور از چشم معلم رو تجربه نمی کنه؟! بچه های امروز زنگ های تفریح چه کار می کنن؟ دارن تو موبایلشون ویدئوهای باحال به هم نشون می دن؟ آهنگ می ذارن تو کلاس می رقصن؟ یادمه اگه می خواستی تو زنگ تفریح یه ربعی یکی رو پیدا کنی باید بی خیال می شدی! یه دور همه ی مدرسه رو می گشتی و از هر کسی که می شناختی سراغش رو می گرفتی و فقط در صورتی که اونم ثابت یه جا نشسته بود پیدا می شد. تازه اگه یکی مثل جیران پیدا نمی شد که از سر تفریح بذارتت سر کار و الکی بگه تو کتاب خونه نشسته داره گل آقا ورق می زنه! الان چه کار می کنن؟ یه اس ام اس می زنن: کجی؟ یادمه اگه یکی می خواست با دوست پسرش حرف بزنه باید شماره تلفن خونه رو بهش می داد. اونوقت باید هزار تا جینگولک پیاده می کردن تا مامانه نفهمه کی پای تلفنه یا چطوری زنگ بزنه که مامانه تلفن رو بر نداره. امروز چه کار می کنن؟ داره با پسره با موبایلش حرف می زنه مامانش میاد می گه تو رو خدا کم تر حرف بزن این ماه پول موبایلت دیویست هزار تومن نشه؟ تازه وقتی که دوست شدن با یه پسری انرژی خاصی لازم نداره چرا فقط یه دونه؟! اون وقتا از وقتی می رفتی خونه تا فرداش که دوباره بری مدرسه حداقل دوستات رو نمی دیدی و اگه یه اتفاقی میفتاد باید تا فردا صبح صبر می کردی تا براشون تعریف کنی! الان چه کار می کنن؟ دور هم تو مسنجر نشستن و گزارش لحظه به لحظه می دن؟ اگه تو خیابون یه چیز باحالی دیدن به هم اسم ام اس می زنن می گن؟ فرداش که همدیگه رو دیدن راجع به چی حرف می زنن؟ نسلی که لازم نیست برای چیزی صبر کنه نسلی که اطلاعات بی وقفه می خوره تو کلش، نسلی که بدست آوردن اطلاعات انقدر براش راحته که دیگه احتیاجی به گزینش نداره خوب طبیعی هم هست که فقط موزیک رپ بتونه گوش بده. حرفایی که گوشش تو یه موزیک تحمل می کنه باید مثل همه ی اطلاعات دیگه تند تند از تو گوشش رد شن. با محتوا و بی محتوا درهم. یه قطار که یه جاهاییش به درد بخوره. و خیلی جاهاش به درد نخوره. چیزی غیر از این فکر نمی کنم ارزش زیبایی شناسی خاصی براش داشته باشه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

There is something predatory in the act of taking pictures. To photograph people is to violate them, by seeing them as they never see themselves, by having knowledge of them they can never have*; it turns people into objects that can be symbolically possessed. Camera is a sublimation of the gun, to photograph someone is a sublimated murder-- a soft murder, appropriate to a sad, frightened time.
On Photography, Susan Sontag


* I guess we always have this knowledge. It's a violation when we document it and make it possible to let them know we have this knowledge.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

با آلارم موبایل از خواب بیدار می شم. همین طور با چشمهای بسته وارد آشپزخونه می شم و زیر کتری رو روشن می کنم. روی گاز زیاد جا نیست. دو سه مرتبه کتری رو فشار می دم که جا باز شه اما فایده نداره. زیرش رو کم کم می کنم تا دیرتر بجوشه و دوباره به رخت خواب بر می گردم.
...
چشمهام رو باز می کنم و می بینم با یک لیوان چایی بالای سرم ایستاده. یه سری پول رو نشونم می ده و می گه این پول تو جیبیت این هم کادوی تولدت. بیا برات چایی هم ریختم و چون تولدته برات از این شیرینی ها آوردم وگرنه خودت باید می رفتی ور می داشتی. می گم امکان نداره جوشیده باشه. من زیرش رو خیلی کم کرده بودم. یه لحظه از لحن مادر بچه ی متولد بیرون میاد و جواب می ده دیگه من دارم آشپزی می کنم! نمی شه رو گاز انقدر شلوغ باشه. چشم هام رو می بندم. دوباره با لحن مادر بچه ی متولد می گه یواش یواش تصور کن که می خوای به دنیا بیای تا عصر. و می ره بیرون.
...
تو آیینه نگاه می کنم. همش یه دونه موی سفید تو کلم هست که شیش ماه یک بار خودش رو نشون می ده و بقیه ی شیش ماه دارم دنبالش می گردم اما پیداش نمی کنم. امروز گویا شیش ماهش شده. صدای اس ام اس میاد. تولدت مبارک! با ربع قرن تجربه.
...
کامپیوتر رو روشن می کنم. کلی تبریک روی دیوار فیس بوکم نوشتن. از الان عزای جواب دادنشون رو گرفتم. مانیتور رو خاموش می کنم. حالا فردا یه فکری براشون می کنم. وارد اتاقم می شه و دو تا سی دی می ذاره روی میزم. با لحن مادر بچه ی متولد می گه می شه اینارو برام رایت کنی؟! قول می دم که دفعه ی دیگه جزوه هام رو بیارم یاد بگیرم خودم رایت کنم. یه کم من و من می کنم. می گه پیشاپیش ازت متشکرم و زودی از اتاق بیرون می ره.
...
در حال خارج شدن از در دستم رو دراز می کنم تا سوییچ و دسته کلیدم رو بردارم. سر جای همیشگی نیست و مجبور می شم که کلم رو وارد آشپزخونه کنم. یه نگاهی به سر و وضعم می اندازه و می گه معلومه عاشقیا! تو گوشم می پیچه چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو. به خودم میام و فکر می کنم تازگی ها هر کی هر چیزی برام می خواد سعی می کنه همون رو بهم تلقین کنه. ناگهان چشماش پر اشک می شه و میاد طرفم و به زور بغلم می کنه و صورتم رو می بوسه. صداش رو تو ذهنم تصور می کنم که می گه وقتی من مردم اونوقت میای سر قبرم و می گی ای مادر کاشکی زنده بودی تا من بغلت می کردم. بلند می گم حالا چرا گریه می کنی؟ می گه آخه تو رو من زاییدم چطوری بدمت دست یکی دیگه. جواب می دم مادر جان خیالت راحت من از بیخ گوشت تکون نخواهم خورد خوبه؟! می گه نه اونوقت بیشتر نگرانتم. نمی فهمم چرا اگه من رو پای خودم وایساده باشم بیشتر نگرانش می کنه. می خنده و به شوخی می گه به پسر برجسازه بگم باشه؟ می خندم و از در خارج می شم. با خودم فکر می کنم کسی که با عبارت پسر برجساز آیدنتیفای می شه چه جور آدمی می تونه باشه؟ بعد فکر می کنم من با چی آیدنتیفای می شم؟ فوق لیسانس هوش مصنوعی؟ کی یه زن فوق لیسانس هوش مصنوعی رو جدی می گیره؟ حالا می فهمم چرا نگرانمه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

مثل اینکه صورت حر از روبرو ماه گرفتگی داره! شاید هم زخم جنگ سختیه که داره می کنه! من که روم نشد زل بزنم تو صورتش. آخه ممکنه که ناراحت بشه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

-شوهرم کتکم زد منم نصف شب پاشدم قرص خودم چاقو رو فرو کردم تو شیکمم! دیگه خسته شدم...چاقو رو که فرو می کردم همین طور فرو می رفت بیشتر از اینم می تونستم فرو کنم.
-خوب چی شد که نکردی؟
-وسطش پشیمون شدم. دخترم پا شد آب بخوره دید همه جام خونیه! منم پشیمون شدم.
-نمی گی اگه خودت رو بکشی بعدا این دو تا بچه هات چه کار کنن با این باباشون؟!
-وا؟! یعنی می گین اونا رو هم باید بکشم؟!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

یک روز خیلی بلند همراه من و تهران خیلی بزرگ
با صدای اس ام اس از خواب بیدار می شم. اما مهم نیست. یک ساعت از موقعی که موبایلم رو کوک کرده بودم گذشته. به زحمت از رختخواب بیرون میام. آلارم رو خاموش می کنم. فکر می کنم دلیل اصلی اینکه تازگی ها زود به زود شارژ موبایلم تموم می شه اینه که صبح ها به مدت یک ساعت پنج دقیقه پنج دقیقه زنگ می زنه.
...
بانک انقدر خلوته که من هنوز دکمه ی نوبت گیری رو فشار نداده شروع می کنه شماره ی ... و مکث می کنه تا من دکمه رو فشار بدم تا بگه به باجه ی سه.
...
آقای عکاسی بهم تذکر می ده که از این به بعد عکس هایی که سایزهاشون یکیه رو در یک فولدر بریزم. نمی دونم چرا به نظرم آدم خیلی فهمیده ای میاد.
...
دوباره موقع کارت زدن مقدار اعتبار کارتم رو نگاه می کنم تا تئوری دیروزم رو که اعتبار بر اساس مدتی که تو مترو هستی کم می شه امتحان کنم. ناگهان چشمم به تابلویی میفته که انگار خطاب به من باشه می گه بابا جون نکن! تا فلان قدر کیلومتر 65 تومن، تا فلان قدر کیلومتر 70 تومن و قبل از اینکه ردیف بعدی رو بخونم قطار حرکت می کنه.
...
دیگه داریم با آقای میدان حر رفیق می شیم. می خوام از این به بعد حر صداش کنم. اما هنوز زوده. یه دفعه هم باید از روبروش برم تا ببینم صورتش چه شکلیه.
...
یاد اون جمله ی معلم فیزیکم میفتم که می گفت دم در دانشگاه نباید کارت ببینن. دانشگاه باید جایی باشه که ملت همین طوری بیان توش رو ببینن. این بیمارستان لقمان دانشگاه خیلی خوبی میشه.
...
نه مثل اینکه اگه در ساعتی غیر از 8 و نیم شب از پیاده روی نواب حرکت کنی نه تنها آدم توش هست بلکه بهت متلک هم می اندازن. پس این متلک اندازا بعد تاریکی کجا می رن؟ می رن چاقوهاشون رو از خونه بیارن؟
...
اینترنت نداریم. عوضش ناهار خیلی چرب نیست.
...
تا پام رو از دانشگاه می ذارم بیرون شر شر بارون شروع می شه. با افتخار چتری رو که بعد از سه روز خر حمالی به درد خورده در میارم اما تازه به این نتیجه می رسم که هم نگه داشتنش تو باد سخته هم آب های روش هی می چکه تو صورتت، هم کفش و جورابت همون قدر خیس می شه. فقط موهاته که خشک می مونه که مطمئن نیستم چندان مزیتی باشه.
...
کم کم دارم پیشرفت می کنم. فقط یه واگن با خروجی میرداماد ایستگاه امام خمینی فاصله دارم. شروع می کنم سلانه سلانه به سمت پله ها حرکت کردن. پیرزنی دوان دوان به سمت پله ها میاد و ناگهان انگار که تازه ذهنش تابلویی رو که چند قدم پیش خونده بود پردازش کرده باشه می ایسته و می گه این که می ره میرداماد و همون جا خشکش می زنه. جمعیتی که از مترو پیاده شدن دیگه به پله ها رسیدن و دوان دوان به سمت میرداماد حرکت می کنن و حتی یک نفر هم کاری نداره که چون کسی از طرف مقابل در حال دویدن نیست احتمالا قطاری در ایستگاه آماده ی حرکت نیست. مهم نسیت. فقط باید دوید. به پیرزن نگاه می کنم که وحشت زده خشکش زده و صبر می کنم تا نگاهش با نگاهم تلاقی کنه تا ازم کمک بخواد. بهش می گم مادر جون کجا می خوای بری؟ می گه من می خوام برم... می خوام برم... احساس می کنم که مغزش قفل کرده و کم مونده که بزنه زیر گریه. می گم حرم مطهر؟! می گه الهی من پیش مرگت شم!
...
چقدر خوشحالم که یه زنم و می تونم در این ساعت که مترو داره می ترکه سوار واگن نه در حال ترکیدن خانم ها شم. خیلی متاسفم که هم جنسام در این ساعت از روز همگی یا دارن با مردشون حرف می زنن. یا دارن پشت سر مردشون با دوستاشون حرف می زنن. یا یه گوشه بق کردن و به خاطر دعوایی که با مردشون کردن آه می کشن و هیچ کس از دیدن خودکار نامرئی که فقط با لیزر خونده می شه اندازه ی من به هیجان نمیاد. از آلان دارم به چیزهایی فکر می کنم که رو پیشونی دوستام خواهم نوشت!
...
حالا به فرض قیمت همه ی کتاب هایی رو که می خواستی می دونستی و پول همرات داشتی. دلیل نمی شه که وزن همشون رو هم بدونی! احساس می کنم کتفم داره کنده می شه.
...
زیر بارون شدید درست موقعی که از در نمایشگاه خارج می شم آقاهه که داره به سمت در می دوئه ازم می پرسه خانوم دیگه تو غرفه ها راه نمی دن؟ جواب می دم نمایشگاه تعطیل شد. دوباره می پرسه یعنی دیگه کسی رو تو غرفه ها راه نمی دن؟ جواب می دم تو غرفه ها راه نمی دن اما می ذارن بیاین بیرون! هر دومون از جواب عجیب من شوکه شدیم. هر کدوم راه خودمون رو می گیرم و می ریم.
...
چون چراغ سبز شده و تاکسی که جلوی لاین گردش به راست رو گرفته روشن نمی شه آقای پشت سرش دستش رو از روی بوق بر نمی داره. بعد از این که بالاخره تاکسی روشن می شه و به راه مستقیمش ادامه می ده آقای عصبانی ماشین پشتی به سمت راست می پیچه ماشین رو نگه می داره، شیشه رو می کشه پایین و با اینکه مطمئنه که دیگه راننده ی تاکسی صداش رو نمی شنوه با داد و بی داد شروع به فحش دادن می کنه. به نظرم این فحش ها رو فقط برای زن و بچش که کنارش نشستن می ده. فحش هاش به اندازه ی کافی گویای احساسش نیستن بنابراین به عنوان حسن ختام تصمیم می گیره که یه فحش ناموسی بده. می تونم قسم بخورم که می گه مادر قهوه!!! حالا شغل مادر آقای راننده ی تاکسی پیکان مدل شصت دقیقا چه ربطی به این ماجرا داره من اطلاعی ندارم.
...
تو تاریکی با کتفی که داره کنده می شه، جوراب های خیس، شلوار خیس تر، تو کوچه ای که پرنده پر نمی زنه به سمت خونه حرکت می کنم. خیالم از دیشب راحت تره. هیچ دزد و متجاوزی حال نداره تو این هوا از خونه بیرون بیاد!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

به جای پنجاه تومن صد تومن بهت داده باشن واسه هیچ کاری که نکردی! کاغذ هاشونو تموم کنی به خاطر پرینت هایی که واسه کلاس خارج از برنامت با پرینترشون گرفتی، نشسته باشی و به جای خوندن چیزهایی که باید براشون بخونی دنبال پیدا کردن انیمیشن واسه وبلاگ دومت باشی و باز هم به مکالمه ی عاشقانه ی ای که پشت سرت داره بین یه دانشجوی خیلی خیلی علاقه مند که از قبل اینکه تو لنگ ظهر تشریفتو بیاری اونجا بوده و تی ای ساده ای که خیلی علم رو جدی گرفته اتفاق میفته، تو دلت بخندی.
تی ای: من از این ناراحت شدم که سوال دو کوییز رو قبلا سر حل تمرین دو سه بار گفته بودم!
دانشجو: استاد می گن که تو دانشگاه های آمریکا هفته ای سه تا تمرین می دن، شما خیلی کم تمرین می دین!
دلم می خواد قیافه ی تی ای رو ببینم اگه یه روزی تو خونه نشسته و مثل همیشه داره یه کار مفید می کنه و یکی از رفقاش بهش زنگ بزنه و بگه ما سر کوچتونیم بپر پایین! دلم می خواد با معیار های دقیق آماری خودش براش تخمین بزنم که فلج موقتش چند دقیقه طول می کشه. دلم نمی خواد دلم براش بسوزه اما صمیمانه براش آرزو می کنم که هرگز نفهمه که این علم جونش چقدر رو هواست. آمین!