۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

بیست و چهار ساعت تو روز خوابیدن برای فراموش کردن جواب نمی ده. دوباره سیگاری شدن هم راهش نیست. می خوام از این به بعد تظاهر کنم که هرگز اتفاق نیفتاده. این روزا خوب بهم ثابت شده که اگه یه دروغ رو بزرگ بگی و هی تکرارش کنی می تونی خودت هم باورش کنی! بنابراین همین جا اعلام می کنم من هرگز در این حماسه ی کوفتی شرکت نکرده بودم. من اونروز داشتم تو سینما درباره ی الی می دیدم! الانم می رم تو توالت قایم می شم که الله اکبری نشنوم!

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه


این راهپیمایی های اخیر حداقل یک دست آورد داشت:
خبرگزاری من گزارش کرد به دنبال راهپیمایی های مکرر در مرکز شهر تهران و عدم امکان رفت و آمد اتومبیل ها از میزان آلودگی هوا به شدت کاسته شده و کوه های شرق تهران از زیر گرد و غبار بیرون آمده اند! همچنین برج میلاد از همه جای تهران قابل مشاهده شد!

خیلی سخته آدم رو تو مملکت خودش به رسمیت نشناسن! من به ا.ن. رای ندادم پس نیستم!

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

هیچ چیز نمی تونه جلوی انقلاب این مردم رو بگیره مگر جومونگ! شوخی نیست! ملت مریضاشون رو تو بیمارستان ول می کنن تا جومونگ تموم شه! اونوقت برن بالا پشت بوم الله اکبر بگن؟! یاد هفته ی پیش این موقع میفتم حالم بد می شه! حالا نه اینکه یادش نیفتم حالم خوبه! کم کم همه خسته می شن، کم کم همه شل می شن، یواش یواش همه چیز می خوابه و حداقل چهارده میلیون (به قول خودشون) افسرده می مونن تو این مملکت. حالا می فهمم که قدیما که یه دژی بوده یکی می خواسته فتحش کنه ملت تو دژ چه حالی می کردن و ملت بیرون چه زجری می کشیدن!! دفاع خیلی آسون تر از حمله است!

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

طعم تلخ پیروزی ملت رو هم چشیدیم!

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

ساعت سه نیمه شب است ولی کماکان صدای اتوبوس هایی را می شنوم که از بوقشان معلوم است که تازه از ورزشگاه بعد از بازی که ساعت نه تمام شده به شهر رسیده اند. احتمالا تا همین حالا در پشت جمعیت سبز پوشی گیر افتاده بودند که در میدان آزادی دور هم جمع شده بودند. جمعیتی که ساعت هفت کل میدان را پر کرده بود و مردمی که دوان دوان از طرف میدان انقلاب به آن اضافه می شد.
امروز جزو آن معدود روزهایی است که مردم تهران خوش اخلاقند و با اینکه در ترافیکی گیر کرده اند که حرکت هم نمی کند کسی دستش را روی بوق نمی گذارد تا ماشین جلویی را تنبیه کند و سرش را از شیشه بیرون نمی کند تا به دیگری ناسزا بگوید. از مقابل در خانه ای رد می شوم که خانمی در حال وارد شدن به آن است. مشخصا ذهنش درگیر هزار چیز است اما چشمش که به مچبند سبزم می افتد اخمش را فراموش می کند و به غریبه ی سبز پوش لبخند می زند.
بچه هایی را می بینم که احتمالا به عشق بزرگ شدن به همراه پدر مادرشان با اشتیاق مناظره ها را دنبال می کنند و هر جا که آن ها خندیدن می خندند و هر جا که عصبانی شدند فریاد می کشند بی آنکه حتی یک کلمه هم از حرف هایی که می شنوند بفهمند اما به دوچرخه ی خود روبان سبزی بسته اند و در خیابان ویزاژ می دهند.
دیدم که مردی لنگ لنگان با عصایی با روبان سبز آمد تا در راهپیمایی شرکت کند و دیدم که پیرمردی را بر روی صندلی چرخ دار به همراه جمعیت راه می بردند.
زنی شصت ساله دیدم که پستر دروغ ممنوع در دست گرفته بود و بالا و پایین می پرید و به من تعارف کرد و گفت دروغ نگویی ها!
دیدم که جوانک هایی که به جای استادیوم آمده بودند راهپیمایی با طبل و بوق فریاد می زدند توپ تانک فشفشه... و بلافاصله به دختر های دانشجوی کنار دستشان نگاه می کردند و از شرم ساکت می شدند.
برای هر پدیده ای اولین باری وجود دارد که بعد از آن کاملا طبیعی به نظر می رسد. حق مصلممان می شود! مثل اولین باری که مردم برای شادی بعد از یک مسابقه ی فوتبال به خیابان می ریزند و تصادف می کنند و با هم روبوسی می کنند و همدیگر را می بخشند. بعد از آن دیگر کسی از در خیابان ریختن تعجب نمی کند و کسی هم نمی تواند جلوش را بگیرد.
به نظر من مردم یک هفته ی تمام در خیابان فریاد کشیدند برای هم شاخ و شانه کشیدند و کری خواندند و خواستند که چیزی تغییر کند غافل از اینکه آن تغییری که می خواستند قبل از آنکه پیروز شوند آغاز شده است. اولین بار اتفاق افتاد. دیگر کسی نمی تواند منکر آن چه یک بار اتفاق افتاد شود و از همه مهمتر کاندیدای آن ها نگفت قول می دهد دموکراسی بیاورد. قول می دهد آزادی سیاسی برقرار کند. قول می دهد زندانیان سیاسی را آزاد کند و یا هزار وعده ی دیگر که شاید از توان یک رئیس جمهور خارج باشد! گفت هدف اول من این است که مردم ایران شاد باشند، امید داشته باشند. و خوشبختانه بعد از این روزها دیگر کسی نمی تواند حداقل تا مدتی طولانی ادعا کند که خوشحالی شدنی نیست. امید وجود خارجی ندارد. پیروزی واقعی قبل از انتخابات اتفاق افتاد.