۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه


من شکوندمش.
البته می دونم خیلی خودشیفته انگارانه است که بگم کار خودم تنهایی بود. ولی چیزی رو که مطمئنم اینه که این من بودم که کوچولو کوچولو سرش دادم تا رسید به لبه ی میز و دیگه از اونجا به بعدش کار خیلی آسون بود. کافی بود که یه باد کوچولو بوزه تا اون رو بندازه پایین. البته یه روز اومدم و دیدم که دوباره با چسب سر هم شده. ولی خوب دیگه مثل اولش نبود. دیگه هیچ وقت مثل اولش نشد. حالا نمی دونم که اینکه مثل اولش نبود براش خوب شد یا بد! چیزی که می دونم اینه که دلم نمی خواست مسئولیتش به گردن من باشه.

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

خوب. دقیقا یک ماه گذشت. دیگه جاش درد نمی کنه. پشیمونم؟ نه! فکر می کنم بهتر شد. دیگه از این غلطا نمی کنم؟ والا بستگی داره. فکر می کنم چی می شه؟ حالا حالاها هیچی. چی دلم می خواد بشه؟ نمی دونم. فقط دلم می خواد وقتی که اتفاق میفته به سنی نرسیده باشم که دیگه همه چیز رو تو زندگیم دیده بوده باشم!

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

The Book of Laughter and Forgetting, Milan Kundera:

The future is only an indifferent void no one cares about, but the past is filled with life, and its countenance is irritating, repellent, wounding, to the point that we want to destroy or repaint it. We want to be masters of the future only for the power to change the past. We fight for access to the labs where we can retouch photos and rewrite biographies and history.

به شخصه از سیاست شترمرغ استفاده می کنم. یعنی فکر می کنم اگه سرم رو زیر خاک بکنم کسی نمی بینتم. نیازی ندارم برای پاک کردن گذشته تلاشی بکنم. خیلی سریعتر از اونچه که باید جاهاییش رو که دوست ندارم و خیلی وقتا جاهاییش رو هم که دوست دارم فراموش می کنم. دیگه وقتی یادم نیاد چیزی نیست که پاک بکنم! به عبارتی نیازی نمی بینم حافظه ی دیگران رو دست کاری کنم. حافظه ی خودم رو دوباره می نویسم! ایمان دارم که حافظه ی دیگران هم همچین وفایی بهشون نمی کنه!