۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

دلم می‌خواست یک پست می‌نوشتم که اینطور شروع می‌شد:
یادته گفتی ...
اما متاسفانه هیچ چیز یادم نیست! هفته‌ی پیش هم که همچین بار شاعرانه‌ای ندارد!

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
حالا به فرض که این عمر رو اندر امید اون عمر طی نمودیم. اون عمر رو اندر امید چی طی کنیم؟ بیخود نیست این هندی ها بهشتشون اینه که می‌میرن دیگه به دنیا نمیان!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

It's not a good place to leave!

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

تو زندگیم یه تیب آدم زیاد دیدم. شاگرد اول‌ها! طرف شاگرد اول کنکور کوفته. شاگرد اول ورودی فلان دانشگاه شریفه. از فلان دانشگاه جزو ده تای اول آمریکا پذیرش داره. مردم فکر می‌کنن این آدمها چون خیلی نابغن به این جاها می‌رسن. خوب مصلما آدم‌های با استعدادی هستن! در این شکی نیست! چیزی که مردم تا چند تا از این آدم‌ها رو از نزدیک نبینن نمی‌دونن اینه که شاگرد اول شدن یه شغله. مثلا کسایی که شاگرد اول یه چیزی هستن معمولا شاگرد اول حرفه‌ای هستن!!منظورم اینه که تو شیش تا چیز دیگه هم شاگرد اولن! طرف مدال طلای المپیاد نمی‌دونم چی‌چیه و تمام فیلم‌های سینمای کوفت رو هم دیده و یا اینکه می‌تونه برات نقد کنه، تمام رمان‌های پست مدرن رو خونده و دو سه تا ساز هم می‌تونه برات در حد کنسرت دادن بزنه. تمام آدمهای در این حد شاگرد اولی که من تا به حال تو زندگیم دیدم در یه چیزی اشتراک داشتن. نه عاشق علم بودن نه عاشق هنر نه عاشق ادبیات و نه عاشق موسیقی. اما همگی بدون استثنا عاشق یک چیز بودن: خودشون! یا حداقل اونهایی که من دیدم تا به حال اینطوری بودن. اکثرا آدمهای خودپسندی هستن که دوست دارن کلاهشون رو بر دارن و بقیه براشون دست بزنن و گرنه آدمی که همه‌ی این کارها رو از روی عشق و علاقه می‌کنه و در همشون به شاگرد اولی می‌رسه، آدمی که این همه عشق داره اسمش رو چی می‌شه گذاشت؟! بعد نکته اینجاست که آدم‌های واقعا عاشق علمی که تا به حال دیدم، هیچ کدوم هیچ وقت شاگرد اول نبودن. بیشتر از این درگیر عشقشون هستن تا بتونن با شاگرد اول‌های حرفه‌ای رقابت کنن. وقت ندارن تکنیک‌های شاگرد اولی رو هم یاد بگیرن.

حالا ممکنه فکر کنی من این حرف‌ها رو از روی حسودی می‌زنم! اما من که ندارم می‌گم که خودشیفتگی بده! اگه آدم می‌تونست جان چنان عزیزی داشته باشه که اینطور اون رو به حرکت در بیاره...! خوب حداقل می‌تونم بگم که زندگی خیلی شیرینی داشت!

تمام انگیزه‌های دنیا البته به خودپسندی ختم نمی‌شه! یکی دوست داره قدرت داشته باشه تا بتونه آدم‌های دور و برش رو کنترل کنه. یکی دیگه دوست داره پول زیاد داشته باشه تا تمام چیزهای دیگه‌ای رو که می‌خواد بخره. یکی دیگه می‌ره دنبال کمک به بدبختا تا همیشه جلوی چشمش باشه که در مقایسه با اونها چقدر خوشبخته. و هزاران انگیزه‌ی دیگه که الان به ذهنم نمی‌رسه و یا شاید اصلا روحم هم ازش خبر نداره.

در این میون اونوقت آدم‌هایی هستن که هیچ انگیزه‌ی محکمه پسندی واسه کاری که می‌کنن ندارن. اگه ازشون بپرسی چرا فلان کار رو می‌کنن جوابی ندارن بهت بدن. من می‌تونم بگم تقریبا هر کاری رو که تو زندگیم می‌کنم از روی فضولی می‌کنم! از یه درسی خوشم نمیاد ولی در هر حال می‌خونمش نه به این خاطر که دلم می‌خواد نمره‌ام خوب شه! به این خاطر که اتفاقا یه روز سر کلاس یه چیزی در موردش می‌شنوم و فضولیم تحریک می‌شه! یه درس دیگه رو می‌گیرم چون شنیدم که یه چیزای خفنی توش می‌گن و فضولیم گل می‌کنه که یعنی چی می‌تونه باشه! مسافرت می‌کنم به جاهایی که تا حالا نرفتم فقط برای اینکه بفهمم چه شکلی‌ان!امکان نداره لای یه کتابی رو باز کنم مگر اینکه یه چیزی در موردش شنیده باشم یا دیده باشم که فضولیم رو تحریک کرده باشه. سریال‌های چرت و پرت نگاه می‌کنم فقط واسه اینکه بفهمم مردم بقیه‌ی جاهای دنیا چه شکلی زندگی می‌کنن! پا می‌شم می‌رم بیمارستان کیشیک وای می‌ایستم واسه اینکه ببینم مردم اینجا چه طوری با درد کنار میان! خلاصه تو یه کاری از من نام ببر تا من بگم فضولی در مورد چی باعث می‌شه انجامش بدم! خوب البته بهت نخواهم گفت! چون همون طور که آدم‌های خودشیفته دلشون نمی‌خواد مردم بدونن که خودشیفته‌ان آدمهای فضولم همچین اصراری ندارن که جار بزنن!

اونوقت اگه یکی از من بپرسه که چرا زندگی می‌کنی؟! من جوابی ندارم بهش بدم! خصوصا اگه آدم فضولی نباشه! فقط می‌تونم بهش بگم آخ نمی‌دونی چقدر دلیل برای زندگی کردن هست! و فقط منظورم اینه که نمی‌دونی چقدر سوال جدید هر لحظه برایم تولید می‌شه که باعث می‌شه به خودم بگم بذار جواب این رو هم بفهمم بعد بمیرم!

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

تا وقتی در جعبه رو باز نکنی نمی‌تونی بفهمی توش چیه.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

آقای عکاس می گه که این همه سال از پدرش عکس نگرفته و حالا که داره می میره دیگه نمی تونه ازش عکس بگیره چون مشکوک می شه که نکنه که داره می میره. می گه اونوقت ما میریم مسافرت به یک روستا و به محض اینکه از اتوبوس پیاده می شیم از اولین سگی که می بینیم بیست تا عکس می گیریم. بعد می پرسه واقعا ما از چه چیزایی عکس می گیریم؟

آقای عکاس می گه که فقط این ما هسیتم که می تونیم از مادرمون عکسی بگیریم که عنوانش مادر باشه! اگه پدرمون عکاس باشه عنوانش می شه همسر. اگه پدربزرگمون عکاس باشه عنوانش می شه دختر. این فقط ما هستیم که مادرمون رو به چشم مادر می بینیم. ماییم که ریزترین جزئیات رفتار و عاداتش رو می دونیم. این فقط منم که می تونم از مامانم با عینک ته استکانی در حالی که کتاب رو تقریبا به دماغش چسبونده و ماژیک شبرنگ تو دستشه عکس بگیرم و بدونم این عکس یعنی چی. اما آیا بابام نمی بینه این تصویر رو؟ آیا بابام نمی تونه عین همین عکس رو بگیره؟ آقای عکاس می گه این فقط ما هستیم که می دونیم مادرمون چه بویی می ده. خیلی دلم می خواد بدونم یعنی واقعا وقتی بابام مامانم رو بو می کنه بوش فرق می کنه؟ فکر نکنم! اما باور دارم که من فقط می تونم از مامانم عکس مادر بگیرم چون اون فقط جلوی منه که مادره.

من قلبا به این موضوع اعتقاد دارم که ما هیچ وقت به حقیقت دست پیدا نمی کنیم. که امکان نداره بتونیم چیزی رو مشاهده کنیم بدون اینکه روش تاثیری بذاریم. دست بر قضا یه روزی تو یه ساحلی سه نفری از یه نفر عکس گرفتیم. دست بر قضا همه ی اون عکس ها رو ریختیم یه جا و طبق معمول به من به ارث رسید. حالا من بعد بوقی میام به اون عکسا نگاه می کنم. به اون یه نفر نگاه می کنم و سه نفر می بینم. به نظرم می رسه که دلیلش این نیست که ما سه نگاه عکاسانه ی مختلف داریم. به نظرم می رسه که این اونه که در حضور هر کدوم از ما یه آدم دیگه ای شده. به نفر اول نگاه می کنه و لبخندی به دوربینش می زنه که روش نوشته برسد به دست آدمی که عکس را نگاه خواهد کرد. به من نگاه می کنه و هنوز از اهداف شومم خبردار نشده اینه که اخماش تو هم می ره. به نفر سوم نگاه می کنه و راحت می شه چون به زندگی کردن با اون و به نگاه کردنش عادت داره.

همه در یک روز، همه در یک جا و همه از یک نفر. شاید ما واقعا نواری باشیم از افکار و احساسات که فریم به فریم مثل یک ویدئو از روی پرده رد می شیم و نگاتیومون در همون لحظه دود می شه و به هوا می ره. شاید اون هاله ای که از هر آدمی دورش احساس می کنیم در واقع بوی دود همین نگاتیو باشه. این خصوصیت خبیثانه، قبیحانه و بی شرمانه ی عکسه که یکی از این کرورها کرور فریم ما رو می دزده و نگاتیو می کنه و تحویلمون می ده تا نه تنها نذاره دود بشه بلکه دیگه یگانه هم نباشه و بشه ازش هزار تا یا بیشتر کپی کرد. انگار که یه قسمت از ما رو بکنه و پیش خودش نگه داره. مثل این قصه ها که توش برای طلسم کردن طرف یه تیکه از موش رو می کنن و یه جا نگه می دارن. به نظرم میاد مخترع عکاسی یه جادوگر بوده.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

پروردگارا! به حرمت این شبهای قدر به همه جوانان آرزوهای بزرگ عنایت بفرما! الهی آمین!

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

بعدا که ازم بپرسن از کی فهمیدی می تونم جواب بدم من از همون لحظه ی اول می دونستم! تو چشاش دیدم! بعد فکر می کنن الکی می گم. فکر می کنن می خوام براشون کلاس بذارم! برای همین راستشو بهشون نمی گم! الکی خواهم گفت یکم بعد از وقتی که شما فهمیدین!