۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه


۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

این آتشفشان ایجافجالا جوکول!!!! هم خوب دلبری می کنه ها! حالا یه پوز تو رعد و برق، حالا یه پوز تو شفق قطبی، حالا یه پوز تو شب، ... . خلاصه حسابی عکاسارو گذاشته سر کار. فکر کنم این برنامه ها همش یه نقشه بود واسه دهن کجی طبیعت به سوپر مدلها.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

اینکه بدونی کجای کار می لنگه باز خودش یه قدم جلوتره! حتی اگه پیدا کردن راه حل به سختی جواب دادن به این سوال باشه که :
- فکر می‌کنی راجع به چی هستی؟
-What should I do daddy?
- You should go home.
- Oh yeah? and where is that?
- Where ever you've been the happiest.
Some other crappy movie I was watching last night.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

وقتی از بچگی خونتون تو یه کوچه باشه یک سری المان ها هستند که با بچگی شما و مدرسه ی بچه ها هویت پیدا می کنند. مثل خونه ی بهاره استقامتی، خونه ی سیاوش و خونه ی جهانی اینا. امروز مامان نازنین رو بعد مدت ها تو کوچه دیدم. چقدر شکسته شده بود. اول نشناختمش. فکر کردم باید مامان مامان نازنین باشه. بعد یادم افتاد که مامان مامان نازنین یه شکل دیگه بود. اینطوری آدم عمر خونه رو می فهمه ها.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه




۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

دوست ندارم عکس‌های خانوادگی دم دست باشن. دوست دارم توی آلبوم‌ها قایم شده باشن. دوست دارم آلبوم‌ها یک جایی باشن که در آوردنشون سخت باشه. اونوقت زود به زود بهشون سر نمی‌زنی. ممکنه ده سال یک بار بشینی تماشاشون کنی. اینطوری هیچ ایده‌ای نداری که چی خواهی دید. دوست دارم به چهره‌های آدم‌های اون موقع نگاه کنم، خودم رو بذارم جای اونا و ببینم که چطور از آینده خبر ندارن. به قیافه‌ی خودم و دختر عمه‌م نگاه کنم که دو تا نوزادیم و روی تخت دراز کشیدیم و به این فکر کنم که چطور الان خودش یه نوزاد همین قدی داره. دوست دارم به قیافه‌ی هم کلاسیم نگاه کنم و ببینم که چطور روحشم خبر نداشت از اینکه ده سال بعد تو یه مملکت دیگه داره با یک چینی ازدواج می‌کنه. دوست دارم به قیافه‌ی دوست مامانم نگاه کنم و ببینم که چطور فکرشم نمی‌کرد که چند سال بعد ازدواج کنه، بچه دار شه و شوهرش تو سقوط هواپیمای ارمنستان بمیره. دوست دارم به قیافه‌ی کسایی نگاه کنم که عضو خانواده بودن و دارن لبخند می‌زنن و به وضوح تعلق رو احساس می‌کنن، اما الان به هر دلیلی از خانواده خارج شدن و حالا حتی اگه تو خیابون آدم رو ببینن شاید نشناسن.
قدیما خیلی خوب بود. مثل الان نبود که آدما از همه چیز و به میزان زیاد عکس بگیرن. اون وقتا مردم فقط از اوقات خوشی و اونم یکی دو تا عکس می‌گرفتن. عکس یه ارزشی داشت. آدم وقتی به آلبوم‌های عکس نگاه می‌کنه احساس می‌کنه داره خود خوشبختی رو می‌بینه. لذت بی خبری.
از اینه رفتن سر کار خوشم میاد که یکهو می‌تونی یک روز نری! اونوقت هر کاری که تو این روز بکنی یک جورایی هیجانش بیشتره. مثل این می‌مونه که از مدرسه فرار کرده باشی.

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

عکس‌های دوران مدرسه رو از نماهای نسبتا دور هی در این کتاب چهره به اشتراک می‌گذارن. من به هر کدوم که نگاه می‌کنم صرف این نکته که با احتمال نود درصد در اون موقع در مدرسه بودم باعث می‌شه همش بترسم که تا ابدیت در یک عکسی که از وجودش هم خبر نداشتم گیر کرده بوده باشم. خوبیش اینه که عکسهای اون موقع همه یکم تار هستن و البته قیافه‌ها هم همه مثل هم و خوشبختانه خودم نمی‌تونم خودم رو تشخیص بدم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

اگه قرار باشه که هر روز سر یک ساعت خاصی بیای که مثلا دل من از یک ساعت قبلش هی تالاپ تولوپ کنه و آروم و قرار نداشته باشه دیگه نمی‌شه که یه روز بیای یه روز نیای! یه روزم من نیام!

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

اون موقع که آدم هنوز نمی‌دونه مزه‌ش از همه بیشتره! البته اگه آدم امیدواری باشی کلا.