۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

گیرم حالا یه دیکشنری هم ساختین که من به یه کلمه نگاه کردم و با خودم فکر کردم یعنی چی و همه‌ی معانیش بهم الهام شد! کجا می‌تونه جای بوی کاغذ کهنه‌ی چای خورده‌ی چرب و چیل دیکشنری قدیمی خودم رو بگیره؟ بویی که چنان به پوستش رفته و چنان منحصر به فرده که انگار بوی دونه دونه مولکول‌های دود چراغی باشه که من از اول دبستان تا حالا خوردم تا زبان یاد بگیرم.

تو زمانه‌ای که صنعتش تمام عزمش رو جمع کرده که حواس رو کاملا از کار بیاندازه، بی‌خود نیست که هنرش انگار فرم رو کلا پاک کرده و محتوای عریان رو به خوردت می ده.

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

پیشمی و برای اولین باره شاید که کاملا با منی. دائم چشمات دنبال هر فکری که به ذهنت می‌رسه پر نمی‌کشه و بره. خیال پردازی‌هات از راه نمی رسه و تو رو با خودش از پیشم نمی‌بره. وقتی یک حرفی بهت می‌زنم و وسطش یه وقفه‌ای پیش میاد یادت می‌مونه که داشتیم راجع به یک چیزی حرف می‌زدیم. از اون بیشتر! حتی یادت می‌آد که راجع به چی بود. همه‌ی جمله‌هات با «چی می‌خواستم بگم؟» شروع نمی شه. بعضی وقتا به من حتی می‌گی «چی می‌خواستی بگی؟». عادت ندارم به این همه توجه. حس می کنم دارم کم کم دور می شم ازت. احساس می‌کنم که دلم می‌خواد بدوئم و برم. دلم می‌خواست که حواست به من نبود. دلم می‌خواست که با هم دنبال حواس پرتی‌هات می‌دویدیم. دنبال توجهت دویدن رو دوست داشتم. بلد نیستم از حضورت استفاده کنم. انگار که این همه وقت دنبالت می دویدم تا بگیرمت اما حالا که گرفتمت پشیمون شدم. فهمیدم تماشا کردنت رو بیشتر از با تو بودن دوست دارم. کاشکی دوباره همون داغونی می‌شدی که قبلا بودی. 

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

ای کاش این گوگوش دوباره ظهور نمی کرد و دختر ایران باقی می موند! هر چی فکر می کنم هیچ مملکتی دختر شصت ساله نمی خواد!

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

و خداوند روسری چروک را خلق کرد برای دختران شلخته. به امید روزی که مقنعه ی چروک نیز مخلوق شود.

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

یکهو بزرگ شدم بد جور! یعنی مثل پتکی که کوبیده شد تو سرم. درست از لحظه ای که پا تو اون قبرستون لعنتی گذاشتم. طلسم شده بود انگار. شاید نفرین اون زن و شوهر ایرانی بود که پنجاه سال پیش مرده بودن. درست مثل اینکه بدونن یه روزی یه ایرانی پرسه زنان پیداشون می‌کنه، از قبرشون عکس می‌گیره و آرامش ابدیشون رو به هم می‌زنه. روی قبرشون به فارسی نوشته بودن: ایرانی و مسلمان. انگار که فقط برای من نوشته بودن. کسی غیر از من و باغبون تو اون قبرستون نبود که آخه. اگرم بود فارسی نمی‌تونست بخونه که آخه. انگار که یه وردی بود که من خوندم و طلسم شدم.
دیدی تو فرودگاه هی می‌پرسیدی چته؟ هی می‌گفتم هیچی! اما ناراحت بودم تابلو؟ از دست تو نبود. تو هم انگار که می دونستی از دست تو نیست. ناراحت بودم که چرا از دستت ناراحت نیستم. ناراحت بودم که چرا وانمود نمی‌کنم که مثل آدم بزرگا همه چیز رو درک می‌کنم، اما ته دلم از دستت ناراحت باشم. بلکه واقعا مثل آدم بزرگا همه چیز رو درک می‌کردم. اینها رو می نویسم اینجا چون می دونم که سراغ از خود واقعی‌ایم به زور می‌گیری چه برسه به خود مجازیم و هرگز نخواهی فهمید زندگیمون رو آوردم رو اینترنت. برای خود خیلی بزرگترم می‌نویسم که یه روزی مثل من الان که یادداشت‌های قبلی رو به صورت کتیبه‌هایی که از گذشتگان براش مونده بخونه. و البته فکر اینکه یه روزی بفهمی ( چون همیشه دیر یا زود داری اما سوخت و سوز نداری ) و بیای سرم داد و بیداد کنی بدجوری قلقلکم می‌ده. انگار که دوست دارم بهم ثابت کنی که همیشه دیر یا زود داری اما سوخت و سوز نداری. 

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

مقدمتان را به خوابمان خیلی گرامی می داریم. گیرم حضورتون در حد رفتن از اینور خیابون به اونور خیابون بود!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه


شانزدهم ژوئن سال 2010 من در ونیز بودم. 
منظورم دقیقا همونیه که فکر می‌کنی. اما به خدا مقصودم اون چیزی نیست که فکر می‌کنی. در حین خوندن این جملات من رو با یک پرچم سفیدی تو دستم تجسم کن.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

خوب است که چراغ آدم در خانه ی خودش بسوزد.
-احمد شاملو