۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

خدا یا هر موجود دیگه ای که این گند رو بالا آورده باید حسابی حوصله اش سر رفته بوده باشه

ساعت نزدیکای چهار صبح بود. با خارش شدید و صدای خفیف ویزویزی در دوردست‌ها از خواب بیدار شدم. لامصب انگار بی‌اعتنا به بقیه‌ی تنم نقطه به نقطه دست چپم رو نیش زده بود. مدت‌ها بود که با حس عصبانیت و خارش از خواب بیدار نشده بودم. انگار یک روز به طرز مشکوکی همه‌ی پشه‌ها تصمیم گرفته بودن که از امروز من رو به حال خودم رها کنن و امشب یک پشه‌ی خودسر! تصمیم گرفته بود قانون شکنی کنه و دوباره بیاد سراغ من.
دوست نداشتم چراغ رو روشن کنم و منتظر بشینم دوباره بیاد طرفم تا بکشمش. می‌خواستم زودتر دوباره بخوابم. با خودم فکر کردم که اگر برم تو هال بشینم و چراغ رو روشن بگذارم از اتاقم بیرون میاد و من می‌تونم دوباره بیام تو اتاق و بخوابم. چراغ هال رو که روشن کردم دیدم اونجا نشسته. پشه نه، بختکی که افتاد به جونم رو می‌گم. مثل آدمی که آدرس گم کرده باشه چند دقیقه‌ای تو هال نشستم. مامانم از اتاقش بیرون اومد تا سحری بخوره. دوباره برگشتم به رختخواب تا فرصت نکنه سرزنشم کنه که چرا بیدارم، یا من که غذا نمی‌خورم در طول روز چرا روزه نمی‌گیرم، یا چرا تو گرما نشستم، یا چرا پنجره‌ی اتاقم رو باز نکردم یا چرا وقتی کرپ می‌خورم اول توش رو خالی می‌کنم و بعد نونش رو می‌خورم یا... فرار میکنم تا یای جدیدتری نشنوم.
تو رختخواب خبری از پشه نبود. از خواب من هم. اما از بختک چرا. اومده بود نشسته بود در گوشم و یک ریز داشت حرف می‌زد. فردا بهتره اول بری دانشگاه بعد بری شرکت. بالاخره خونه‌ی خالت می‌ری یا نه؟ می‌ری ببینی نصف شب سینما چه فیلمی می‌ده یا نه؟ هفته‌ی دیگه چه کار می‌کنی؟ ماه دیگه چی؟ سال دیگه چی؟ پنج سال دیگه کجایی؟ اگه یک روز در عنفوان پیری برگردی و به عقب نگاه کنی این همون چیزیه که می‌خواستی ببینی؟ اصلا چی دلت می‌خواد ببینی؟ الان که به ده سال پیش نگاه می‌کنی دلت می‌خواست چی اونجا بود؟ 
سرم درد می گیره. هوا گرمه. صدای اذان میاد. برای محکم‌کاری ده دقیقه هم صبر می‌کنم و بعد از اتاقم خارج می‌شم اما مامانم هنوز اونجا نشسته. با لحن سرزنش آمیزی می‌گه فردا نمی‌تونی بری سر کار اگه تا این ساعت نخوابیدی! دلم داره از گشنگی ضعف می‌ره اما انگار بختک از توی مغزم پاش رو دراز کرده و گذاشته روی گلوم. از زور بی‌کاری بلند می‌شم برم دانشگاه. و من که سال‌ها پیش به کسی خندیدم که هر زنگ تفریح باهاش می‌رفتم دم دفتر معلم‌ها تا به یکی از اونها بگه نمی‌تونه سر کلاسش بیاد چون نمی‌خواد کنکور ریاضی بده و هر زنگ تفریح نگفته بر می‌گشت در اتوبان به سمت غرب تمام خروجی‌های جنوب رو می‌بینم که به سرعت از کنارم رد می‌شن اما نمی‌تونم بپیچم و احساس می‌کنم که دارم به خود کرج می‌رسم. و من که چهار پنج سال هر روز خوابالو سوار ماشین شدم و سیگاری دود کردم تا خوابم بپره بعد چند ماه که سیگار خودش ناگهانی منو ترک کرد حالا که خواب‌آلو تو ماشین نشستم دچار نوستالژی شدم و فندک سابقم تو در ماشین برای خودش هی قل می‌خوره و بهم چشمک می‌زنه. 
خیلی مسخره است که آدم وقتی خوابش میاد و گرسنه ‌است زندگی یک مرتبه براش جدی می‌شه و همه‌ی چیزهای بیهوده معناهای عمیق فلسفی پیدا می‌کنن. فلاسفه باید انسان‌های خسته و گرسنه‌ای بوده باشن و لابد مثل من با پشه‌ای از خواب غفلت بیدار شدن.

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

-خواب دبدم یک گوشه نشستی هی آه می‌کشی. نگرانت شدم. چته؟
- نمی‌دونم. خوب می‌پرسیدی ازم!

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

می‌پیچم تو کوچه‌ای که با خونه‌ی دوم سومش کار دارم. خانوم میان‌سالی رو می‌بینم که با دو تا کیسه دست راست و دو تا کیسه دست چپ داره به سختی راه می‌ره. دو تا راه دارم یا برم جلو کیسه‌ها رو ازش بگیرم یا اینکه پشت سرش انقدر یواش راه برم که از خونه‌ای که باهاش کار دارم رد شه و بپرم تو خونه قایم شم. چند قدم فیلی بر می‌دارم تا بهش برسم و می‌پرسم کمک نمی‌خواین؟ از خدا خواسته کیسه‌هایی که سمت منه می‌ده به دستم و می‌گه خیلی ممنون. موقع گرفتن کیسه‌ها متوجه می‌شم که کیف پولش هم تو یکی از اونهاییه که داره می‌ده دست من. احتمالا خودش هم همین الان متوجه شده اما لابد دیگه خیلی دیره. به یاد تمام پیرزن‌هایی که تو سربالایی ها سوار کردم و به محض اینکه سوار ماشین شدن بهم گفتن دخترم دیگه کسی رو سوار نکنیا تمام کارهایی که می‌تونم با این کیسه‌های حاوی کیف پول بکنم میاد تو ذهنم و فکر می‌کنم بهش بگم خانوم دیگه کیسه‌هاتون رو دست کسی ندین‌ها! 
برای اینکه بیشتر از این معذب نشه - یا خودم معذب نباشم - با سرعت مورچه شروع به حرکت می‌کنم و به جای اینکه به جلو نگاه کنم که احساس کنه هدفی یا مقصدی دارم با حواس پرتی به خونه‌های اطراف نگاه می‌کنم که دست بر قضا به نظرم خیلی جالب میان. تا به حال این قسمت‌های کوچه نیومده بودم. ازم می‌پرسه روزه‌اید؟ غیر ارادی از دهنم می‌پره که بله! خودم از دروغی که گفتم شوکه می‌شم. دروغم از سر ترس یا تظاهر نیست چون به اونهایی که باید دروغی بگم که روزه‌ام راستش رو می‌گم. اون وقتا که روزه می‌گرفتم هم الکی به اونها می‌گفتم که روزه نیستم. نگاهی به مانتو و مقنعه‌ام می‌کنه و می‌پرسه کلاس می‌رین؟ باز از دهنم می‌پره و می‌گم از سر کار بر می‌گردم! باز هم نمی‌دونم چرا دارم دروغ می‌گم. می‌پیچه تو یک کوچه‌ی دیگه و به من که دیگه معلومه که مدتیه از مسیر خودم خارج شدم می‌گه راضی به زحمتتون نبودم. با اصرار بارهاش رو به داخل کوچه می‌برم و می‌گم خواهش می‌کنم. من به شما کمک می‌کنم و یکی هم به مادر من. هنوز حرفم تموم نشده می‌گه و خدا هم به شما. می‌خوام بگم با این دروغ‌هایی که من می‌گم بعید می‌دونم. اما به جاش بارهاش رو دم خونشون زمین می‌گذارم و با آخرین سرعتی که مشکوک به نظر نیاد از همون راهی که اومدم برمی‌گردم. 
از خودم به خاطر دروغ‌هایی که گفتم بدم میاد. از جامعه‌ای که مجبورم می‌کنه به خاطر کم کردن ترس یک زن خانه‌دار دروغ بگم بدم میاد. از آموزش‌هایی که توش یک دختر روزه که بعد از ظهر از سر کار خسته و کوفته داره بر می‌گرده خونه رو قابل اعتماد اما یک دختر روزه خور که تا اون ساعت تو خونه خوابیده بوده و حالا که حوصله‌اش سر رفته دم افطار پا شده بره سر کار رو غیر قابل اعتماد نشون می‌ده بدم میاد. از اینکه مردم تو خیابون با نگاه‌های خصمانه به هم نگاه می‌کنن و لحظه‌ای که یک نفر یک رفتار مشکوک از خودش نشون می‌ده که شامل هر گونه ارتباطی اعم از آدرس پرسدین، سلام علیک کردن، پیشنهاد کمک کردن و یا کمک‌ خواستن می‌شه چهارچنگولی کیفشون رو می‌چسبن و نیم‌خیز می‌شن تا در صورت لزوم فرار کنن بدم میاد. از این حکومت روانی که چنین انسان‌های روانی تربیت کرده هم بدم میاد. از اینکه خودم هم یکی از این روانی‌هام بدم میاد. اما باز باعث نمی‌شه که بگذارم برم. روانم انقدرها هم برام اهمیتی نداره.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

نمی‌دونم چطور می‌شه که تمام کسایی که خیلی جدی استیتوس می‌زنن دلم بغل می‌خواد یا بوس می‌خوام و خلاصه بیایید به من محبت کنین چند تا دوست هم دارن که خیلی جدی جواب بدن بیا تو بغل خودم! ما که برا هر کی بوس فرستادیم تو این اینترنت طرف از دستمون شاکی شده که چرا اذیت می‌کنی!

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

بنا به تقاضای خوانندگان و به دلیل شور خاص موجود در پست های این وبلاگ از امروز گزینه‌ی آه به گزینه‌های بیان احساسات اضافه شد!

نفهمیدم این که تکنولوژی انقدر پیشرفت کرد و فاصله‌ها در حد یک کلیک شد باعث شد ملت دچار پنیک بشن و تا بیشترین فاصله‌ای که می‌تونن از هم دور شن و در سراسر جهان منتشر شن یا این که ملت شروع کردن مثل مورچه‌هایی که آتیش به لونه‌شون زده باشن از تو لونه فرار کردن و تو بیابون پخش و پلا شدن باعث شد که تکنولوژی انقدر پیشرفت کنه تا بتونن دوباره هم دیگه رو پیدا کنن.

یک زمانی فیلم می‌ساختن که چه طور دو تا دوست، دو تا عاشق یا  هر کوفت دیگه‌ای بعد بیست سال هم‌دیگه رو پیدا می‌کنن و مثلا کلی دلشون تالاپ تولوپ می‌کنه اون لحظه‌ای که قراره با هم روبرو بشن و انقدر تصور این لحظه برای بیننده باشکوه بود که خودش به تنهایی کفایت می‌کرد تا فیلم رو به انتها برسونه و دیگه کسی کاری نداشته باشه به اینکه چطور این دو نفر فقط در غربت سال‌هایی بودن که پشت سر جا گذاشته بودن و آرزوی وصالشون، آرزوی وصال خوشبختی گم‌شده‌شون بود و هیچ صنمی با طرف گم‌شده نداشت! و ملاقات چنین دو آدمی هر چیزی از جهت تو ذوق خوردن، نا امیدی و معذب بودن همراه داره به جز شکوه! و هر فیلم و کتابی که غیر از این می‌گه داره دروغ بهتون می‌فروشه. امروز این لحظه‌‌ی وصال واقعا متناسب شده با ناچیز بودنش: 
2 matches found! Did you mean...?

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

واقعا تازگیا چرا انقدر سگ شدم؟ نه ببخشید! واقعا تازگیا چرا انقدر سگ تر شدم؟ تمرکزم رو کی دزدیه؟ تمرکز که دارم البته! انسجام تمرکزم از این کار به اون کار رو کی دزدیده؟ دوربینم کجاست؟ خوابهام کجان؟ شیطنتم کجا رفت؟ اه! دل و دماغ برای آدم نمی‎مونه که!

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

اون درختی که دم در خونمون بود یادته؟ اومدی دنده عقب بری کوبیدی بهش ماشینت غر شد. صندوقت باز نمی‌شد. یا شایدم بسته نمی‌شد. درست یادم نیست. یک روز اومدن از شهرداری، گفتن که پوسیده. بریدن بردنش. بعد یه روز دیگه اومدن کوچه رو آسفالت کردن. جای خالیش هم پر شد. دیگه انگار نه انگار که یک روزی یک درختی اونجا بوده. تنها ردی که تو زندگی ما ازش به جا مونده شاید صندوق غر شده‌ی ماشین تو باشه. تازه اگه مامانت اینا هنوز اون ماشین رو نگه داشته باشن. تازه اگه تا حالا فکری به حال جاش نکرده باشن. می‌بینی؟ چیزهایی که پشت سرت جا گذاشتی و رفتی دیگه وجود ندارن. نه به این خاطر که تو دیگه اینجا نیستی. به این خاطر که عمرشون رو کرده بودن. سهمشون رو ادا کرده بودن و دیگه وقت رفتن بود. اگرم تو نمی‌رفتی لابد اونها می‌رفتن. آدم دلش نمی‌خواد آخرین نفری باشه که مهمونی رو ترک می‌کنه.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

بابا  ظهور کن دیگه! حوصلمون سر رفت.