۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

می‌دونی؟ همه‌ی دوستات تا من رو می‌بینن یاد تو میفتن و ازم می‌پرسن کجا رفت؟ چرا رفت؟ چرا بدون خداحافظی رفت؟ و من بهشون جواب می‌دم نمی‌دونم. در واقع دیگه مدت‌هاست که نمی‌دونم. چرا همه‌ی دوستات رو برای به ارث گذاشتی و رفتی؟

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

هر وقت به یک کلمه بر می‌خورم که نمی‌تونم معادلش رو در یک زبان دیگه پیدا کنم احساس می‌کنم یه گنج پیدا کردم. بی‌اختیار هیجان زده‌ می‌شم و ضربان قلبم بالا می‌ره و متعاقبا شب خوابم نمی‌بره. به وجود اومدن هر کلمه‌ای در یک زبان حکایت از این داره که مردمون اون زبان بارها احساس کردند که می‌خوان در مورد اون کلمه حرف بزنن و به همین خاطر مجبور شدند اسمی بهش بدن. خواه این کلمه یک شیء یا پدیده‌ی فیزیکی باشه و خواه یک احساس یا یک مفهوم. عدم پیدا شدن معادل برای یک کلمه در یک زبان دیگه به این معنیه که مردمان اون زبان یا نمی‌دونن اون شیء یا پدیده چیه، یا هیچ وقت اون احساس رو نداشتن و یا اینکه کلا تا به حال به اون مفهوم بر نخوردن. 
یکی از کلمه‌هایی که تا مدت‌ها با فکر کردن بهش تپش قلب می‌گرفتم کلمه‌ی نوستالژیه. نوستالژی در لغت یعنی رنج ناشی از آرزوی بازگشت  اما نه یک رنج معمولی. یک رنج تلخ و شیرین. مدت‌ها ذهنم مشغول این بود که معادل فارسی برای این کلمه پیدا کنم. خیلی برام ثقیل میومد که مردمان فارسی زبان هیچ وقت احساس نیاز به بازگشت به یک چیز، یک موقعیت و یا یک زبان رو حس نکرده بوده باشن. تا اینکه یک روز همون تپش قلب آشنا در مورد کلمه‌ی غربت به سراغم اومد. دیکشنری فارسی به انگلیسی رو باز کردم و دیدم روبروی غربت نوشته Exile. در جا به نظرم نا مربوط اومد. exile بی برو برگرد یعنی تبعید. حالا خواه اجباری یا خواه اختیاری اما این بعد فیزیکی حتما باید توش لحاظ بشه. غربت هم می‌تونه به معنای دوری باشه اما لزوما دوری فیزیکی نیست. بیشتر به معنی غریب شدنه. تا اینکه یک روز به ذهنم رسید که مردمونی که غم غربت دارن با مردمونی که دچار نوستالژی هستن تقریبا یک درد مشترک دارن. مردمانی که احساس غربت می‌کنن یک جایی یا یک زمانی رو به عنوان ریشه‌ی خودشون، مفهوم خودشون، موطن خودشون(وطن به معنی عام کلمه) احساس می‌کنن و از دوری از اون موقعیت رنج می‌کشن. مردمانی هم که احساس نوستالژی می‌کنن یک میل غریبی به بازگشت به چیزی مشابه دارن اما باز به نظرم معادل دونستن نوستالژی با غم غربت صادقانه نمیومد. انگار که حس غربت از احساس نوستالژی خیلی جدی‌تر باشه. انگار که وقتی یک فارسی زبان دچار غم غربت باشه و یک انگلیسی زبان بپرسه یعنی چشه؟ اگه جواب بدی احساس نوستالژِی می‌کنه یه جورایی داری بهش خیانت می‌کنی. 
شاید این حرف در نگاه اول به نظر مسخره بیاد اما خیلی عجیب نیست وقتی این طوری به این مسئله نگاه کنیم که گروهی از مردم در مورد این حس رنج بر روی جنبه‌ی دوری(غربت) تاکید می‌کنن و گروهی دیگه بر روی میل به بازگشت(نوستالژی). وقتی به بازگشت فکر می‌کنی حالا هر چقدر هم که این بازگشت غیر ممکن باشه باز هم یک کورسویی از امید وجود داره. ولی وقتی به جای بازگشت فقط به فاصله فکر می‌کنی یعنی که کلا در مقابل این یاس تسلیم شدی. برای همین نوستالژی ممکنه همراه با نوعی شادی باشه. تجسم بازگشت (حتی در خیال) می‌تونه لبخند به لب آدم بیاره اما انگار که ناف کلمه‌ی غربت رو با غم گره زده باشن، چه به همراهش بیاد چه به همراهش نیاد همیشه غربت اون غم رو هم تداعی می‌کنه. حالا چیزی که این وسط به نظرم ممکنه اما نیاز به اثبات داره اینه که اگه واقعا زبان وسیله‌ی تفکره، آیا ممکنه مردمانی که از موطن خودشون دور میفتن و احساس نوستالژِی می‌کنن صرفا به خاطر به دنیا اومدن در یک زبان دیگه رنج کمتری از مردمانی بکشن که احساس غربت می‌کنن؟ و حتی از اون جالب‌تر! آیا ممکنه مردمانی که دلشون می‌خواد احساس نوستالژی کنن ولی زبان بهشون اجازه نمی‌ده مجبور باشن چیز سنگین‌تری مثل غم غربت رو به جای نوستالژی تجربه کنن؟

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

خداوند پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد را آفرید تا کارشناس ارشد تا سالیان بعد به برکت نسخه‌های غیر نهایی پایان‌نامه‌ی خود، کاغذ چرک نویس داشته باشد. باشد که رستگار شوید. 

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

همین طوری بی خبر از همه جا، انگار که از اردوگاه کار اجباری 200 ساعته نجات پیدا کرده باشم، صبح جمعه‌ی آخرین روز ماه لپتاپم رو باز می‌کنم و چشمم به تقویم میفته و یاد این میفتم که یک گوشه‌ای از این دنیا امرزو تولد توئه. با خودم فکر می‌کنم آیا هنوز هم از یک هفته قبل هیجان‌زده‌ای و انگار که چه اتفاق مهمی قراره بیفته بی‌قرار نقشه‌هایی هستی که دوستات برات می‌کشن؟ آیا مثل اون‌وقتا امروز صبح چنان از خواب بیدار شدی که انگار حقته تمام دنیا همین یک روز فقط برای تو باشه؟ نکنه دیگه برات دل و دماغ نمونده باشه؟ مثل شیطنت چشمای من که دیگه داره بزرگ می‌شه؟ نکنه کسی نمونده باشه که وظیفه داشته باشه برای تولدت همون طور که انتظار داری برنامه‌ بچینه؟ چشمم بعد از مدت‌ها به نوشته‌های دیوار بالای تختم میفته. با خودم فکر می‌کنم: گذشته رو نمی‌شه پاک کرد. نمی‌شه فراموش کرد. اما من دیگه حسابی روت نقاشی کردم.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

هویت ملی یا گه‌گیجه‌ی تاریخی

این مطالبی که در ادامه میاد همه نیتجه‌ی خوانده‌های من در این ور و اون وره. من متخصص نیستم ( البته متخصصین رو دوست دارم!) و فقط تخیلات خودم رو می‌گم.

چند وقت بود دنبال این بودم که این دنیا در زمان فریدون کجا بوده که بین سلم و تور و ایرج تقسیمش کرده. حالا ممکنه فکر کنید که خوب اینها حتما افسانه‌است و من چرا جدی می‌گیرمش. اما به نظر من چندان افسانه نمیاد. اول این که فردوسی در اون سی سالی که رنج می‌برده برای نوشتن شاهنامه همش این طوری نبوده که یه «و» به یه شعری اضافه کنه و دو سه بار بلند بلند برای خودش بخونه ببینه خوب شد یا نه! بیشتر وقتش صرف این می‌شده که ملت رو در نقاط مختلف ایران پیدا کنه و ازشون حرف بکشه و حرفهاشون رو تطبیق بده و خلاصه وقتی که داشته شاهنامه رو می‌نوشته واقعا فکر می‌کرده که داره تاریخ ایران رو می‌نویسه و برای همین هم اسمش رو گذاشته شاه نامه یعنی تاریخ شاهان. دوم این که این داستان فریدون در بین اقوام ایرانی و هندی‌ مشترکه و یکی از شواهد نظریه‌ایه که می‌گه اجداد این دو ملت یکی بودن[محمد جعفر محجوب]. و باعث می‌شه آدم با خودش فکر کنه تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
خلاصه. دکتر محجوب در تفسیر شاهنامه می‌گه سلسله‌ی کیانیان که قسمت پهلوانی شاهنامه رو تشکیل می‌دن در واقع همون پادشاهان اشکانی هستند که پادشاهانی عشایری بودن و زیاد اهل نوشتن نبودن و چیز زیادی از خودشون به یاد نگذاشتن و وقتی سلسله‌ی ساسانیان سر کار اومدن مثل هر قدرت دیگه‌ای سعی کردن اون‌ها رو از تاریخ پاک کنن. اما مردم که خاطره‌ی خوبی از دلاوری‌های اون‌ها داشتن به صورت افسانه‌های پهلوانی اون‌ها رو در حافظه‌ی تاریخیشون حفظ کردن. من هم فکر می‌کنم حق با دکتر محجوبه چون گویا اشکانیان که از نژاد پارت‌ (پرثو) هستند در زبان پارتی به خودشون می‌گن پهلوی و جمع پهلوی می‌شه پهلویان یا پهلوان.
اگه یه کم در مورد امپراطوری اشکانی جستجو کنیم (نگاه کنید به نقشه‌ی ایران در زمان اشکانیان) خیلی زود به این نتیجه می‌رسیم که غیر از امپراطوری روم در غرب که این اواخر موی دماغشون شده بودن دو تا همسایه‌ی دیگه داشتن. در شرق و شمال شرقی قلمروی اشکانیان سرزمینی بوده متعلق به سکاها که تقریبا معادل آسیای میانه‌ی امروز بوده و مرزش با ایران رود جیحون بوده. در غرب سرزمین سکاها و در شمال غربی امپراطوری اشکانی سرزمینی بوده متعلق به اقوام سرمتی. بر من روشن شده که این سکاهای شمال و شمال شرق ایران در واقع همان تورانی‌ها بودن و سرمت که اسم جمع سرم هستش در واقع همون سلم بوده. حالا اینها همش نظریه‌است اما همش تخیلات ذهن من نیست و بعضی‌ مردم دیگه هم با من هم عقیده‌ان. 
حالا با توجه به این مقدمه چیزی که برای من جالبه اینه که هویت ایرانی واقعا چیه؟ نکته اینجاست که درسته که مثلا ایرانیان در مقابل تورانیان بودن اما همشون از یک نژاد بودن و دائم این رو یاد خودشون میاوردن که ما همه فرزندان فریدونیم. و از نظر تاریخی هم مثلا داریم که پارتها از سکاهای خراسان بودن. یا اقوام ماد و پارس و پارت که در اون قسمت از فلات ایران که امروز به عنوان ایران می‌شناسیم زندگی می‌کردن همه از نژاد آریایی بودن و اجدادشون یکی بوده. بعد نکته‌ی جالب‌تر اینه که مثلا هخامنشیان یا اشکانیان یا ساسانیان اسم مملکت خودشون رو ایران نگذاشته بودن. یعنی اگر روی نقشه نگاه کنید نوشته امپراطوری پارس یا امپراطوری پارت یا امپراطوری پارس ساسانی و اصولا ایران یک مملکت نبوده بلکه یک مفهوم بوده و چیزی که امروزه به عنوان اقوام ایرانی تبار شناخته می‌شه درواقع خیلی فراتر از زبان، سرزمین جغرافیایی و یا ژنتیکه و مثلا همون طور که شامل پارسها و پارت‌ها و مادها می‌شه شامل سکاهای ساکن روسیه‌ی امروزی و سرمیان ساکن گرجستان امروزی هم می‌شه. 
در واقع تا جایی که من فهمیدم ایران یا ایرانویج سرزمین موعود آریاییان بوده که در زمان جمشید در اون زندگی می‌کردن. زمان جمشید همون طور که در شاهنامه و اوستا اومده فقر و بیماری از بین مردم دور می‌شه و رونق اقتصادی حاصل می‌شه و جمعیت رشد می‌کنه و خلاصه اولین باری بوده که اقوام آریایی روز خوش می‌دیدن. بعد از شدت خوشی هی زاد و ولد می‌کنن و جمعیت بیشتر می‌شه و در اوستا اومده که جمشید پیش سپندارمذ می‌ره که خدای زمینه و ازش می‌خواد که زمین رو بزرگ کنه و اون در سه نوبت زمین رو به اندازه‌ی ثلث بزرگ می‌کنه که در واقع کنایه از این داره که این اقوام شروع به مهاجرت می‌کنن. اما همیشه خاطره‌ی ایرانویج رو به عنوان سرزمین موعود با خودشون به یدک می‌کشیدن و هر وقت که وضعشون خوب می‌شده انگار که سرزمینشون ایران می‌شده. به نظر من برای همین هم سلم و تور به ایرج حسودی می‌کردن. 
حالا سوالی که برای من مطرحه اینه که چطور شد از میون این همه اقوام ایرانی تبار ایران به ما به ارث رسید؟ مثل پدر مادرهایی که سخت با هم جنگیدن و بالاخره طلاق گرفتن چطور هزانت ایران افتاد دست ما؟ چطور شد که بقیه‌ی اقوام ایرانی تبار بالاخره رویای ایران رو رها کردن و چطوریه که ما بعد از این همه سال هنوز بهش وفاداریم؟ تصور کنید که به یه گرجی بر می‌خوردید و ادعا می‌کرد که ایرانیه! یا مثلا افغان‌ها و پشتون‌ها دعوا نمی‌کنن سر اینکه ایرانی هستند در صورتی که اکثر افسانه‌های ایرانی در افغانستان و پاکستان امروزی اتفاق میافتن. یا مثلا تاجیک‌ها که فارسی هم صحبت می‌کنن که بین تمام زبان‌های ایرانی دقیقا همون زبانی شد که در قسمتی که ایران را به ارث برد به جا موند، به نظر نمی‌رسه که همچین رویاهای مشترکی با ما داشته باشن و هم ما هم اونها از اینکه زبون هم رو می‌فهمیم همیشه در تعجبیم.
شاید اینطوری شد که این اقوام خیلی با هم سر ایران دعوا کردن و بالاخره زور پارسها چربید و ایران رو قبضه کردن. یا اینکه پارسها انقدر یکهو ترقی کردن و سرزمینشون آباد شد که بر همه مسجل شد که ایران آرزوها اونجاست و دیگه خودشون رویای ایران رو از سرشون بیرون کردن. شما رو نمی‌دونم ولی من وقتی با خودم فکر می‌کنم «هویت ایرانی» چیه هیچ خطی نمی‌تونم به دورش بکشم. تنها چیزی که هویت ایرانی در ذهنم تداعی می‌کنه و من رو از این اقوام ایرانی تبار دیگه جدا می‌کنه وفاداریه. همون حس وفاداری که به واسطه‌ی اون برای ما همه چیزمون شده اون زمانی که ثابت کردیم ایران هستیم و دیگه بعد از اون دوران رو در مرگ تدریجی به سر کردیم و هنوز که هنوزه در نوستالژِی اون دوران زندگی می‌کنیم. اما برای تمام اقوام دیگه‌ای که رویای ایران رو رها کردن همه چیز از بعد از اون شروع می‌شه و مثلا اگر تاریخ گرجستان رو بخونید با این شروع نمی‌شه که : اقوامی بودند ایرانی تبار. انگار که زمانی که رویای ایران رو رها کردن همه چیز قبل اون رو هم فراموش کردن و یک شروع تازه اتفاق افتاد. این وسط ما موندیم ایرانی با رسالت وفاداری به یک رویا.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

از وقتی صبح زود می‌رم بیرون و شب خسته و کوفته میام خونه احساس می‌کنم رابطه‌ام با تخت خوابم صمیمی تر شده. یعنی اون رو نمی‌دونم اما من که خیلی بیشتر دوستش دارم!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

ایران یک آرزوست، نه یک کشور. همه امیدوارند روزی به ایران برگردند.
کی‌خسرو، آرش حجازی

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

هیچ وقت دوست نداشتم یک مسئله رو با مداد کلفت حل کنم. در واقع راه حل هیچ وقت تو ذهن من نبود. همیشه روی کاغذ بر من نازل می‌شد! اول چیزهایی که می‌دونستم رو روی کاغذ می‌نوشتم و بعد انگار که چیز آشنایی دیده باشم راه حل خودش رو بهم نشون می‌داد. اما اعداد کلفت هیچ وقت به چشمم آشنا نمیومدن. این طوری شد که زمانی که قرار شد کنکور بدم و وقتی فهمیدم نمی‌تونم مداد نوکی با خودم سر جلسه ببرم اولین کاری که کردم این بود که رفتم مغازه و ده تا مداد خریدم. شب قبل هر کنکور آزمایشی طی مراسمی همه رو تیز می‌کردم و مرتب تو جامدادیم می‌گذاشتم تا مبادا روز بعد با دیدن اعداد کلفت راه حل‌ها خودشون رو از من دریغ کنن. البته معمولا دو سه تا کفایت می‌کرد و سر جلسه وقت نمی‌شد به چهره‌ی اعداد دقت کنم و زیاد وقت نداشتیم با هم تعارف کنیم و خودشون حول حولکی معلوم نیست از کدوم گوری پشت سر هم نازل می‌شدن. اما آدم که کف دستش رو بو نکرده. من هر بار همشون رو با خودم می‌بردم. بعد کنکور دیگه هیچ وقت از مداد استفاده نکردم و از اونجا که تنها کسی بودم که توی خونه درس می‌خوند مدادهام موندن بی‌استفاده. حالا که هشت سالی از اون وقتا می‌گذره، مدادهای قد و نیم قد من هنوز توی خونه پخشن. هر از چندگاهی یکیشون از لای کتابی، دفتری، زیر کاغذهای میزی، سرش رو بلند می‌کنه و با نوک تیزش بهم یه سلامی می‌کنه. خوشحال می‌شم هر وقت به یکیشون بر می‌خورم. مثل اینکه یک دوست قدیمی رو دیدم. انگار هجده سالگی من به طرز نا محسوسی در تمام خونه پخشه.
این روزها تقریبا با هر کسی توی زندگیم دوست بودم حالا دیگه از این مملکت رفته. حس خوبی دارم. انگار تمام جوونیم به طرز نا محسوسی در جابه جای این کره‌ی خاکی پخش شده. مثل اینکه قاصدکی رو فوت کرده باشم.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

تو فکرم این مردمون کهن که ساعت آفتابی رو اختراع کردن برای چه کاری احتیاج به دونستن دقیق زمان داشتن؟ مثلا باید صبح‌ها می‌رفتن سر زمین سر یک ساعتی کارت می‌زدن؟ یا مثلا جنگ فلان سر ساعت فلان شروع می‌شد باید تو میدون جنگ حاضر می‌شدن؟ یا سر ساعت فلان قرار بوده سر یکی رو تو میدون شهر بزنن؟ خلاصه نونشون نبود؟ آبشون نبود؟ سر هر ساعتی که حال می‌کردن بیدار می‌شدن و سر هر ساعتی که حال می‌کردن می‌خوابیدن. ساعت ساختنشون چی چی بود این وسط؟

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

دوست داشتن سرمایه داری

وقتی پوریتان‌ها برای اولین بار پا به ماساچوست گذاشتند، حس سرخپوستان به دارایی را چنان غریب یافتند که احساس کردند باید نامی به آن اختصاص دهند و در 1764 زمانی که توماس هاچینسون تاریخ مهاجران را می‌نوشت این عبارت به خوبی جا افتاده بود: «هدیه‌ی سرخپوستی» به گونه‌ای که او برای خوانندگان خود شرح می‌دهد «اشاره به هدیه‌ای دارد که انتظار مقابله به مثل را به همراه دارد». البته ما هنوز از این اصطلاح استفاده می‌کنیم و حتی آن را بسط داده‌ایم و چنین دوستی را سرخپوستِ دهنده می‌خوانیم که چنان از تمدن به دور است که از ما انتظار دارد هدیه‌ای را که به ما داده است جبران کنیم. 
هدیه - لویس هاید

یه چیزی رو درست درک نمی‌کنم. این که برگردی به یک نفر بگی «دوست دارم» چی می‌تونه باشه جز یک هدیه؟ گفتن این جمله عملا به هیچ درد گوینده نمی‌خوره چون خودش از این امر مطلع بوده و هیچ منفعت مادی هم برای شنونده نداره. نه می‌تونه جایی خرجش کنه و نه می‌تونه جایی انبارش کنه. هر جور که بهش نگاه کنی هیچ وقت تبدیل به سرمایه نمی‌شه. فقط می‌تونه هدیه‌ای باشه از طرف دوست‌دارنده به دوست‌داشته شونده. هدیه‌ای که وقتی به کسی می‌دی هیچ قانونی وجود نداره تا تضمین کنه حتما در عوض یک چیزی دریافت می‌کنی که غیر از این هم نمی‌تونه باشه که ذات هدیه این طوره. اون وقت این فرهنگ آمریکایی با این  فیلم‌ها و سریال‌هاشون! بر می‌گردن به محبوبشون می‌گن «I love you» و بر و بر زل می زنن تو چشماش و منتظرن تا طرف بگه «I love you too» و رابطه‌شون درجا تموم می‌شه اگه طرف نتونه این جمله رو بگه! انگار که به صورت کاملا اختیاری می‌تونن دیگه دوست نداشته باشن کسی رو که یک لحظه پیش بهش گفتن دوسش دارن. انگار که انقدر از تمدن به دور باشن که انتظار دارن هدیه‌ای که به کسی دادن جبران کنه! نمی‌دونم. شاید این یک چیزیه که فقط آدم‌هایی درک می‌کنن که در فرهنگی به دنیا اومدن که توش تنها دو سطح Like و Love وجود داره و وقتی از سطح Like به Love رسیدی دیگه امکان ارتقایی هم وجود نداره. شایدم در پیاده‌سازی نظام سرمایه‌داری به چنان درجه‌ای از عرفان رسیدن که تونستن «I love you» رو هم تبدیل به سرمایه کنن و باهاش مبادله‌ی پایاپای انجام بدن. قصدم توهین یا چیزی نیست. فقط برام جالبه هر از چند گاهی به فرهنگ مردمی نگاه کنم که هر کس دیگه‌ای که مثل خودشون نیست رو «بدبخت» و «دور از تمدن» می‌بینن.