۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

یکی از اون روزایی که آدم به زندگی می‌گه : خیلی ممنون همه چی صرف شده، اومدیم خودتون رو ببینیم...

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

زندگی همیشه در حال تغییره. این خبر جدیدی نیست. اما کمتر پیش میاد که در پایان یک دوره، مثل این فیلما یه موسیقی پخش بشه و تو برگردی یک نگاه حسرت ‌باری به دوربین بیاندازی بعد پشتت رو بکنی به راه خودت ادامه بدی. به ندرت پیش میاد آخرین شبی که تو جایی هستی که همیشه بش می‌گفتی «خونه»، بدونی که از این به بعد خونه‌ی تو جای دیگه‌ای خواهد بود. معمولا به ذهنت هم خطور نمی‌کنه، آخرین باری که یکی رو می‌بینی، که این آخرین بار خواهد بود.
قشنگیش اینه که هیچ وقت نمی‌دونی زندگی چی برات تو آستینش قایم کرده. وقتی سردمه و تو لباسی رو از کمدت در میاری تا بپوشم به اولین روزی فکر می‌کنم که اون لباس رو تنت دیدم. اون روز نمی‌دونستم که یک روز این لباس رو خودم خواهم پوشید. به اون روز ده سال پیش خودم نگاه می‌کنم. زندگی رو می‌بینم که گوشه‌ای ایستاده لبخندی به لبشه و برام دست تکون می‌ده. معنی لبخندش رو می‌دونم. به امروز برمی‌گردم. به کنار دستم نگاه می‌کنم. زندگی الانم کنارم ایستاده. به آینده‌ای فکر می‌کنم که نمی‌دونم چطور خواهد بود. به فردا فکر می‌کنم. به زندگی لبخند می‌زنم.

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

مبتکر فالوده بدون شک یک ارتباطاتی با بهشت داشته! البته شاید هم عامل نفوذی شیطان بوده برای اینکه به ما ثابت کنه بهشت فقط دو سه قاشق اولش خوبه! وقتی یه کاسه خوردی دلت رو می‌زنه!
سابینا دست او را گرفت و به طرف آینه‌ی بزرگی کشید که چند قدم آن طرف‎تر به دیوار تکیه داشت. سپس بدون رها کردن دستش او را در آینه نگریست و نگاهی طولانی و پرسنده، گاهی به خود و گاهی به او می‌افکند.
پای دیوار، روی زمین مجسمه‌ای یک سر با یک کلاه گرد لبه‌دار قدیمی قرار داشت. سابینا برای برداشتن کلاه خم شد و آن را به سر گذاشت و روبروی آینه ایستاد: حالا زنی زیبا و دست نیافتنی، بیحرارت و خاموش با کلاه گرد لبه‌دار کاملا عجیبی، در آینه نمودار بود که دست آقایی را با کراوات و لباس خاکستری، در دست داشت. فرانز یکبار دیگر از این‌که دوستش را خوب نشناخته است شگفت‌زده شد. او می‌خواست یک شوخی عجیب، یک نمایش دونفری خودمانی با او بازی کند، فرانز با حالتی از درک و رضایت لبخند زد. 
فکر می‌کرد سابینا به نوبه‌ی خود به او لبخند خواهد زد، ولی انتظارش برآورده نشد. سابینا دست او را رها نمی‌کرد و نگاهش مدام در آینه از سوی یکی به سوی دیگری می‌رفت. نمایش داشت بیش از حد به طول می‌انجامید. فرانز در این فکر بود که این شوخی (هر چند ظریف) اندکی بیش از اندازه ادامه یافته و باید تمام می‌شد: با ظرافت کلاه گرد لبه‌دار را میان دو انگشت گرفت و روی پایه‌اش گذاشت. گویی سبیلهایی را پاک می‌کند که پسری شیطان روی تصویر مریم باکره کشیده است.
سابینا بدون حرکت خود را چند ثانیه‌ی دیگر در آینه نگریست. سپس فرانز با لطف و طرافت مهربانانه‌ای او را بوسید. آنگاه یک بار دیگر از او خواست که ده روز دیگر با او به پالرم برود. این بار سابینا صمیمانه قول داد و او از خانه بیرون آمد.
فرانز دوباره احساس سرزندگی می‌کرد. ژنو را - که در تمام عمرش به عنوان پایتخت ملال و کسالت، لعنت کرده بود- اینک زیبا و پرماجرا می‌یافت. برگشت و پنجره‌ی شیشه‌ای کارگاه نقاشی سابینا را نگریست. آخرین روزهای بهار و هوا گرم بود. روی تمام پنجره‌ها پرده‌های راه‌راه کشیده بودند. فرانز داخل یک پارک شد. با فاصله‌ی بسیار، گنبدهای طلایی کلیسای ارتدوکس بر فراز درختان می‌درخشیدند و به گلوله‌های سرخ پر‌رنگی شباهت داشت که گویی یک نیروی نامرئی - قبل از اصابت به هدف آن را در
آسمان نگاه داشته تا در بلندی‌ها سرد شود. منظره‌ای زیبا بود. فرانز به پایین، به سوی دریاچه رفت تا قایقی بگیرد و به طرف دیگر دریاچه-به ساحل طرف راست که در آنجا زندگی می‌کرد- برود.
سابینا تنها ماند و دوباره جلوی آینه نشست. کلاه گرد لبه‌دار را به سر گذاشت و زمانی طولانی خود را ورانداز کرد. متعجب بود که پس از گذشت این همه زمان هنوز فکر آن لحظه‌ی دوردست از سرش بیرون نمی‌رود.
سالها پیش وقتی توما به خانه‌ی او آمد مجذوب کلاه گرد لبه‌دار شد. آن را به سر گذاشت و خود را در آینه‌ی بزرگ - که مانند اینجا به دیوار کارگاه سابینا در پراگ تکیه داشت- تماشا کرد. می‌خواست ببیند به عنوان شهردار کوچکی در قرن گذشته، چه قیافه‌ای پیدا می‌کند. بعد کلاه را روی سر سابینا گذاشت.
این چگونه ممکن بود؟ کلاه گرد لبه‌داری که در این لحظه به سر داشت به نظرش مسخره می‌آمد. از «مضحک» تا «محرک» فقط یک قدم فاصله بود؟
آری. با نگاه کردن خود در آینه، ابتدا وضعی مضحک داشت اما پس از آن مضحک در پشت محرک پنهان شد: کلاه گرد لبه‌دار دیگر چیز خنده‌آوری نبود. بلکه خشونت را تجسم می‌بخشید. خشونت به سابینا، به مناعت و وقار زنانگی او. خود را با زیرپوش در آینه می‌نگریست، زیرپوش ملاحت زنانگیش را نشان می‌داد. اما کلاه مردانه با ماهوت ضحیم، منکر وجود او می‌شد، با او خشونت می‌ورزید و او را به باد تمسخر می‌گرفت. توما لباس پوشیده در کنارش بود، بنابراین صحنه‌ای که هر دو در آینه می‌دیدند در نهایت هیچ مضحک نبود (او نیز می‌بایست با زیرلباسی و کلاه گرد لبه‌دار باشد)، بلکه بیشتر حقارت آمیز می‌نمود. سابینا به جای امتناع از این حقارت، مغرور و اغوا کننده، آن را به بازی می‌گرفت.
باز یکبار دیگر به این کلاه گرد لبه‌دار برگردیم.
در ابتدا کلاه خاطره‌ی مبهمی بود که از یک جد فراموش شده (شهردار یک شهر کوچک بوهم در قرن گذشته) به جای مانده بود.
دوم: این کلاه به پدر سابینا تعلق داشت. پس از تشییع جنازه-(وقتی برادرش تمام دارایی والدینشان را به خود اختصاص داده بود)- سابینا با لجاجت و غرور از جدال بر سر حقوق خود امتناع ورزید، ولی با لحنی زننده و نیشدار اعلام کرد که کلاه گرد لبه‌دار را به عنوان تنها چیزی که از پدرش به ارث برده بود، حفظ خواهد کرد.
سوم: کلاه ضمیمه‌ی دوستی او با توما بود.
چهارم: کلاه نماد حالت خاص و بدیعی بود که او به گونه‌ای مصمم این حالت را در خود پرورش می‌داد. در موقع عزیمت به ژنو نتوانسته بود چیز زیادی با خود بیاورد، ولی برای به همراه بردن این کلاه دست و پاگیر و بدرد نخور از چیزهای مفیدتری چشم پوشیده بود.
پنجم: کلاه گرد لبه‌دار در خارج از کشور به صورت یک شیء احساساتی در آمده بود. وقتی برای دیدن توما به زوریخ رفت آن را با خود برد و در هتل هنگام باز کردن دراتاق، کلاه به سر داشت. آن وقت چیزی غیر منتظره روی داد. کلاه گرد لبه‌دار نه خنده‌دار بود نه تحریک کننده، بلکه اثری از گذشته بود.
کلاه گرد لبه‌دار مایه‌ی موسیقی عمر سابینا بود. این مایه همواره ظاهر می‌شد و هر بار نیز معنای دیگری داشت و تمام این معناها از کلاه گرد لبه‌دار جریان داشت، مثل آبی که از بستر یک رودخانه می‌گذرد. می‌توانم بگویم آن بستر رودخانه‌ی هراکلیت بود: «در یک رودخانه نمی‌توان دو بار آب‌تنی کرد!»- کلاه گرد لبه‌دار بستر یک رودخانه بود و سابینا هر بار در این رودخانه معانی دیگری را جاری می‌دید: یک منظور هر بار معنای دیگری داشت، اما این معنا (مثل انعکاس صدا، یک ردیف انعکاس صدا) تمام معانی پیشین را هم منعکس می‌کرد. گذشت عمر هر بار با آهنگی بیش از پیش با شکوه طنین می‌انداخت. در زوریخ، آنها از دیدن کلاه گرد لبه‌دار در اتاق هتل به هیجان آمدند و تقریبا در حالی که می‌گریستند به نوازش یکدیگر پرداختند. این شیء سیاه تنها خاطره‌ای از دوستی آنها نبود، بلکه اثری از پدر و پدربزرگ سابینا نیز بود که در زمان‌های بدون اتومبیل و هواپیما زیسته بودند.
بی‌تردید، اکنون بهتر می‌توان فاصله‌ی میان سابینا و فرانز را درک کرد. فرانز حریصانه به او گوش می‌داد تا از زندگیش سخن گوید، و سابینا با همان ولع سخنان او را می‌شنید. آنها دقیقا معانی منطقی کلمه‌هایی را که با یکدیگر می‌گفتند، درک می‌کردند، اما بدون آنکه زمزمه‌ی رودخانه‌ی معانی را که در خلال این عبارات روان بود، بشنوند.
به این دلیل، وقتی سابینا کلاه گرد لبه‌دار را جلوی فرانز روی سرش گذاشت او احساس ناراحتی کرد، گویی به زبان ناآشنایی با وی سخن گفته باشند، این حرکت را وقیح یا احساساتی نمی‌پنداشت، بلکه درک نشدنی می‌یافت و از فقدان معنا در آن حیرت‌زده شده بود.
وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگ‌های موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، می‌توانند آن را به اتفاق یکدیگر بسازند و مایه‌ها را رد و بدل کنند (مانند توما و سابینا که مایه‌ی کلاه گرد لبه‌دار را رد و بدل کردند) اما، وقتی در سن کمال به یکدیگر می‌رسند، آهنگ‌های موسیقی زندگی آنها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کلام یا هر شیء در قاموس موسیقی هر کدام معنی دیگری می‌دهد.
بار هستی - میلان کوندرا

وقتی برای اولین بار خطوط بالا رو می‌خوندم موسیقی زندگیم هنوز هیچ آهنگی نداشت. بی نهایت جوون و در حال کشف نت‌های اولیه بودم. با خوندن این خطوط چیزی در درون من منقلب شد. گوشهایم برای شنیدن این موسیقی تیز شد. روزی که اولین ملودی زندگیم نواخته شد بلافاصله آن را تشخیص دادم و با لبخند رضایتی که به پهنای تمام قلبم بود خودم را به دست این موسیقی سپردم. لذتی رو کشف کرده بودم که وصف ناپذیر بود و تصمیم گرفتم باقی عمرم رو با آهنگسازی بگذرونم. منتها لازمش این بود که برای آهنگساز بودن نمی‌تونستم یک موسیقی رو تکرار و تکرار کنم. این بود که سراغ آدمهای زیادی رفتم و آهنگهای زیادی ساختم. چیزی رو که کوندرا بهش اشاره نکرده بود این بود که گاهی تو برای شنیدن دوباره‌ی این موسیقی یک شیء مثل کلاه گرد لبه‌دارت رو با خودت از کشوری به کشوری دیگه‌ای میاری اما گاهی وقتها کلاه گرد لبه‌دار بدون اینکه تو بخوای دائم در تعقیب توئه. کلاه گرد لبه‌دار تو ممکنه یک شهر باشه که با پا گذاشتن به هر خیابونش آهنگی از گذشته برات نواخته بشه. چیزی که با خودت اینور و اونور نمی‌بری اما اون همیشه با توئه. حالا اگه مثل این توصیف قشنگی که کوندرا کرده بود یک موسیقی وجود داشت و تو از شنیدنش لبریز می‌شدی خیلی خوب بود. اما اگه همه‌ی عمرت رو به ساختن آهنگای مختلف با آدمای مختلف گذرونده باشی روزی میاد که  می‌بینی موسیقی‌هایی مثل ارواح همیشه در اطرافت وجود دارند و کافیه چشمت به یکی از اون کلاه‌های گرد لبه‌دار بیفته تا نت اولشون رو بشنوی و همه‌ی آهنگ تکرار بشه. این روزا خیلی ساکتم و همش دارم به این صداها گوش می‌کنم. دیگران در فاصله نگاهم می‌کنن و فقط سکوت من رو می‌شنون.

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

حتی در دستان ماری هم پول به شکلی سوال برانگیز خرج می‌شد، او روش جالبی برای خرج کردن پول داشت، بی‌احتیاط وبی‌توجه و در عین حال هوشیارانه و حسابگرانه. از آن‌جایی که من به طور کلی مخالف هر نوع روش پرداخت پول، اعم از چک و سایر اشکال آن بودم، همیشه دستمزدم را نقدی دریافت می‌کردم، و به این ترتیب هرگز نیازی نبود که برای بیش از دو یا حداکثر سه روز جلوتر خود برنامه ریزی کنم. ماری تقریبا به هرکس از او تقاضای پول می‌کرد کمک می‌کرد، حتی به کسانی که به صراحت تقاضای کمک مالی نمی‌کردند، اگر در طول گفتگو نیاز آنان به پول به نوعی آشکار می‌شد، بلافاصله کمک می‌کرد. به خاطر می‌آورم که یک بار در گوتینگن به یک پیشخدمت آنقدر پول داد تا بتواند برای پسرش که به تازگی مدرسه می‌رفت، یک پالتوی زمستانی بخرد. او دائما به انسان‌های عاجز و درمانده کمک می‌کرد، در قطار در کوپه‌ی درجه یک برای مادربزرگ‌هایی که برای انجام مراسم خاک‌سپاری می‌رفتند و سرگردان و پریشان بودند، پول اضافه بهای بلیط‌هایشان را پرداخت می‌کرد. مادربزرگ‌های زیادی وجود دارند که به منظور شرکت در مراسم تدفین بچه‌ها، نوه‌ها، عروس‌ها و دامادهایشان با قطار به نقاط مختلف کشور سفر می‌کنند-البته گاهی وقت‌ها با مادربزرگ‌هایی روبرو می‌شد که تظاهر به مستاصل و درمانده بودن می‌کردند تا حس ترحم او را برانگیزند- آن‌ها با چمدان‌های سنگین و بسته‌های کالباس چربی خوک و شیرینی‌شان در کوپه‌های درجه یک پلاس هستند و خود را به ناتوانی و بدبختی می‌زنند. با دیدن این صحنه ماری من را مجبور می‌کرد که چمدان‌ها و بسته‌های خوراکی سنگین آن‌ها را جابه‌جا کنم، گرچه همه در کوپه می‌دانستند که مادربزرگ تنها یک بلیط درجه دو در کیفش دارد. در این حال ماری از کوپه بیرون می‌رفت و در راهروی قطار جریان را با مامور کنترل بلیط در میان می‌گذاشت و با پرداخت مابه‌تفاوت بلیط درجه یک و دو قائله را فیصله می‌بخشید و پیش‌دستی می‌کرد تا مامورین قطار به مادربزرگ‌ها در مورد قیمت بلیط گوشزد نکنند. ماری همیشه قبلا از مادربزرگ‌ها سوال می‌کرد که مقصدشان کجاست و چه کسی فوت کرده است تا اینکه بتواند به مامور قطار اضافه بها را بپردازد. مادربزرگ‌ها هم اکثرا این حرکت ماری را با لغات مهرآمیز خود چنین تفسیر می‌کردند: "جوان‌ها آن طور هم که شایع می‌کنند و بد جلوه می‌دهند از دست رفته نیستند." دستمزد ماری هم ساندویچ‌های بزرگ کالباس بودند. به ویژه بین دورتموند و هانوور - تا آن‌جا که من دقت کرده بودم - دائما مادربزرگ‌ها به منظور شرکت در مراسم خاک‌سپاری در راه بودند.[...] یک بار به ماری گفتم که بهتر بود در قسمت خدمات راه‌آهن به منظور کمک بلاعوض به سالخوردگان و نیازمندان مشغول کار می‌شد، و او با ناراحتی از این حرف من گفت: "چرا که نه؟" اما من اصلا قصد و منظور بدی از حرف خود نداشتم. در هر حال ماری گرچه نه به صورت رسمی ولی به نوعی نقش یکی از کارمندان این اداره‌ی خدمات راه‌آهن را بازی می‌کرد، گمان می‌کنم تسوپفنر و ماری برای "نجات" یک‌دیگر با هم ازدواج کرده بودند. اما اطمینان نداشتم تسوپفنر اجازه دهد تا ماری از پول او برای مادربزرگ‌هایی که با بلیط درجه دو سوار کوپه‌ی درجه یک شده بودند اضافه بها را پرداخت کند.
عقاید یک دلقک - هاینریش بل

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

 ... از ته دلم به پهنای صورتم لبخند زدم. دلم وا شد.

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه‌ای جای خالی دمم رو احساس می‌کنم.

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

یه کتابی رو ده سال پیش خونده باشی و یکهو یه روز به خودت بیای و ببینی زندگیش کردی. انگار که اگه الان بشینی و یه کتابی راجع به خودت بنویسی همون اون خواهد بود. وقتی به اون زمان‌های خودم فکر می‌کنم، وقتی که اول جوونیم بود و دلم می‌خواست دورخیز کنم و شیرجه بزنم تو زنده‌گی، وقتی که هنوز همه‌ی زنده‌گیم پیش‌ روم بود، اون وقتی که این کتاب رو می‌خوندم بار عجیب غمی که قهرمان داستان حس می‌کرد و این‌که هیچ چیز اون سرنوشت منحوطش دست خودش نبود متعجبم می‌کرد. دلم براش می‌سوخت. با خودم فکر می‌کردم آدم چطور می‌تونه انقدر بدشانس باشه. نه! زنده‌گی نمی‌تونه انقدر بی‌رحم باشه. حتی برام یکی از زنده‌گی‌های نامتناهی ممکن هم نبود. حالا نمی‌دونم که این‌که یکی از کتابای محبوبم بود این بلا رو سرم آورد؟ یا این‌که خیلی شبیه قهرمان داستان بودم برام عزیزش کرده بود یا از همون دوران حس می‌کردم یه روزی سرنوشت خودم همین خواهد بود. شایدم این دهن‌کجی روزه‌گار بود به ساده‌لوحی من. به این که فکر می‌کردم اینا فقط توی داستان‌ها اتفاق میفته. دقیق نمی‌دونم این من بودم که گربه رو پرت کردم به طرفش یا گربه خودش پرید. یا اصلا گربه از کجا سر و کلش پیدا شد؟ چه فرقی می‌کنه؟ کاش آخر کتاب نوشته بود که چه بلایی سرش اومد. شایدم نوشته بود و من یادم نیست. یعنی باید بخونمش دوباره؟ یا بشینم خودم بنویسم آخرش رو؟

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

من شک کردم. برای یک نصف روز شک کردم. به خودم؛ به زند‌ه‌گی. به ساده‌لوحی خودم خندیدم. به حماقتم. به این‌ امید بچه‌گانه که زنده‌گی هنوز شروع نشده. که بالاخره یک روز اتفاق میفته. به این‌که باید جنگید. به‌ این‌که باید خواست. باید غیر ممکن رو خواست و نباید به واقع بینانه رضایت داد. باید به خاطرش مبارزه کرد. نه به خاطر اون چیزی که می‌خوای. که به خاطر خود خواستن. که چیزی ازت نمی‌مونه بدون خواستن. که چیزی ازت نمی‌مونه بدون امید. که پشت می‌کنه زنده‌گی بهت بدون امید. آره. یه چند ساعتی شک کردم. ساعت‌های تیره و تاری بود. اما اون اومد دنبالم. ازم قطع‌ امید نکرد. تنهام نگذاشت. زنده‌گی رو می‌گم. با این سرباز وفادارش مهربون بود. حالا دلم می‌خواد جشن بگیرم. دلم می‌خواد فریاد بکشم. پاهام رو بکوبم زمین و برقصم. باز می‌خوام بجنگم. با حضورم لحظه‌ها رو دگرگون کنم. تا نباشد که بعد مرگم بگن «از کرم خاکی هم بی‌آزارتر بود.» بذار بعد مرگم بگن: امیدوار بود! احمق بود!

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

When gift exchange achieves a convivial communion of spirits, there is no call for liberty; it is only when our attachments become moribund that we long to break them...why [do] we so often ... maintain relationships that have in them no life to offer.

وقتی صدای ضجه‌های احتضار رابطه گوشت رو کر می‌کنه، هر وقت به موندن فکر می‌کنی احساس خفه‌گی بهت دست می‌ده و حتی از تصور رفتن و رها کردن احساس آزادی وصف ناپذیری می‌کنی! گیرم اینا همش تو خیال‌پردازی‌های خودت باشه و در واقعیت هرگز نتونی بری. یعنی دلت نیاد که بری. اگه فک کردن بهش غمگینت می‌کنه، بدون این مرگ رابطست که به عزاش نشستی. موندن در کنار یک جسد که دردی رو دوا نمی‌کنه. اگه به خودت احترام نمی‌گذاری حداقل به اون شوقی که زمانی به زنده‌گیت آورده بود احترام بگذار. یه تکونی به خودت بده و قبل اینکه جسدش بو بگیره یه مراسم کفن و دفن مناسب براش ترتیب بده.

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

We forgive once we give up attachment to our wounds.
 نه از شر زخمها. که باقی می‌مانند همیشه. بلکه از شر چسبیدن به زخمها.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

شایدم اینکه خواجه بعضی وقتا می‌گه جفای یار تموم می‌شه وهجران دیگه درد نخواهد داشت و بده ساقی می باقی و اینا منظورش این باشه که کلا از سرت میفته و بی‌خیال می‌شی! غم مخور!

۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

اون قدیما که کالر آی دی وجود نداشت، وقتی زنگ می‌زدن خونمون ذوق می‌کردیم، هر بار به امید اینکه یه آدم هیجان انگیزی باهامون کار داشته باشه سر برداشتن تلفن با هم دعوا می‌کردیم. هنوز مثل امروزا نشده بود که اولین زنگ که خورد، حتی لازم نباشه دنبال گوشی بگردی ببینی کیه. خود تلفن برات داد می‌زنه که : کال فرام فلانی و تو با خودت فکر می‌کنی که اه! بازم فلانی! ودیگه اصلا جواب تلفن رو هم نمی‌دی. فیس بوک هم نیومده بود که توش راه به راه صفحه‌ی جوک بزنن و تو با سر زدن به یکی دوتاشون  و خوندن دو سه صفحش ببینی که یک تعداد جوک محدود وجود داره در عالم که دائم دارن تکرار می‌شن. اون وقتا هر جوکی که می‌شنیدیم دلمون خوش بود که جوک‌های زیاد دیگه‌ای وجود داره. این روزا هر جوکی که می‌شنوم همش استرس دارم که کفگیر به زودی به ته دیگ می‌خوره.

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

می‌گم من مهربون شدم دیگه! نمی‌خوام دلت رو بسوزونم. می‌گه یعنی همه جورت رو مخه! کرم داری. گاهی با تیکه انداختن، گاهی با ننداختن.

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

سال‌های سال روی دیوار خانه‌ای در کوچمان، به رنگ سیاه و به بزرگی تمام دیوار این دو کلمه نوشته شده بود: آخ می‌خوامت!

و چه خواستنی بود این خواستن که هنوز صدای آخش در گوشم خش خش می‌کند. بی‌اختیار به فکرم می‌اندازد، رد می‌شود هنوز از آنجا آن که نوشته بود؟ هر بار که رد می‌شود از آن‌جا تنها، آخ می‌کشد هنوز؟ شاید با هم رد می‌شوند از آن‌جا. شاید می‌خندند با هم به آن روزها! چه شد راستی؟ می‌خواهدش هنوز؟

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

حالا که چی همه زور می‌زنن نفر آخری نباشن که از مهمونی می‌ره بیرون؟ ما همش رومون رو می‌گردونیم می‌بینیم همه رفتن! آره! این طور آدم ضایعی هستیم ما!

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

مطمئن نیستم کدوم بدتر باشه. اینکه بخوای و نشه یا اینکه دیگه نخوای. اگه خواستی و شد و نخواستی چی؟

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

سرمایه‌داری نوعی جهان‌بینی است که از ما می‌خواهد تا ثروتِ مازاد را از چرخه بیرون بکشیم و به کناری بگذاریم تا ثروتِ بیشتر تولید کند. دور شدن از سرمایه‌داری این نیست که نوع‌‌ِ مالکیت را از کم به زیاد تغییر دهیم بلکه این است که تبدیل‌ کردنِ بی‌رویه‌ی مازاد را به سرمایه متوقف کنیم، یعنی با اکثرِ افزایش همچون هدیه برخورد کنیم [و آن را دوباره هدیه دهیم]. همان طور که استالین نشان داد کاملا ممکن است که همه چیز در مالکیتِ دولت باشد و کماکان تمام‌ِ هدایا به سرمایه تبدیل شود. وقتی او به نفع‌ِ «طریقه‌ی تولید» - سرمایه‌گذاریِ گسترده در کالاهای سرمایه‌داری- رای داد مانندِ یک سرمایه‌دار عمل کرد و شانِ مالکیت هیچ ارتباطی با آن نداشت.
 هدیه = لویس هاید

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

بعضی روز تولدها هست که آدم هیچ وقت فراموش نمی‌کنه. حتی اگه سال‌ها باشه که دیگه طرف رو فراموش کرده باشه.

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

بهم گفت تو تازه اول جوونیته! هنوز برات خــــــــیلی زوده که بخوای آشیونه کنی. صداش توی گوشمه. انگار که هنوز توی اون آشپزخونه زیر نور مهتابی جلوم نشسته باشه و بینمون یک زیر سیگاری فاصله باشه. از بیرون صدای دوم دوم مهمونی میاد اما چیزی که کر کننده است سکوت منه. دلم شکست. احساس کردم صدای شکستنش رو شنید. با اطمینان ادامه داد: تو تازه باید راه بیفتی همه‌ی دنیا رو برای خودت بگردی! زیر پام خالی شد. آشیونم خراب شد. اومدم که بیرون انتظارهام تموم شده بود. آینده شروع شده بود. امشب یه صدایی از اعماق اون شب دور بهم می‌گه: به زندگی خوش آمدید!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

درد خوشبختی!

با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

فردا بهش فکر می‌کنم!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

وقتی که نیست کاش که هرگز نبود که وقتی که هست هرگز مبادا که نباشد!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه


۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

در این 9808 روزی که زنده‌گی کردم بعضی روزها برام نشونه شدن. مثل اون روز که تو شمال گرفتنمون، یا اون روز که داشتیم  بر می‌گشتیم تصادف کردیم. اون روز که من داشتم از پله‌ها می‌رفتم پایین تو میومدی بالا یا اون روز که دندون عقلم رو کشیده بودم و درد می‌کرد. بعضی روزها هم اسم ندارن. مثل یک لحظه‌ای سر یک کلاسی تو ساختمون خودرو، یک لحظه‌ای تو مترو، یک بعد از ظهر تابستونی تو حیاط خونه‌ی باباجون. کل این لحظه‌ها و روزها رو بشمرم سر جمع بشه صد روز؟ شاید به زور بشه یک صدم از این همه روزی که تا به حال گذروندم. حالا فکر نکنی این چیزهایی که یادمه می‌تونم حس کنم دوباره! نه! بیشتر شبیه عکس می‌مونه. انگار نشسته باشم آلبوم عکس رو ورق می‌زنم. چه بسا آلبوم عکس‌های یک نفر دیگه.

اون وقت در میون همه‌ی این لحظات که مثل حباب وقتی دستم رو دراز می‌کنم تا بگیرمشون فرار می‌کنن یا می‌ترکن یه شب تو زنده‌گیم هست که هنوز حسش می‌کنم. که هر روز که بیدار می‌شم مثل اینکه دیشب بوده باشه برام زنده است. جالبیش اینجاست که اون یک شب اصلا قرار نبود یک شب تو زنده‌گی من باشه. قرار بود یک شب تو زنده‌گی یک عده دیگه باشه. من اتفاقی اونجا بودم. من اون‌جا فقط عکاس بودم. قرار بود براشون آلبوم عکس درست کنم. قرار بود فقط تماشا کنم. بعد انگار که کارم رو زیادی جدی گرفته باشم آلبوم رو توی حافظه‌ام حک کردم. می‌تونم راحت عقب جلو کنم، روی یک قسمت توقف کنم و جزئیاتش رو به خاطر بیارم. بزنمش کنار و دوباره به کل شب نگاه کنم. مسخره‌گیش اینجاست که تو ذهن خودم حتی شب اونها صداش می‌کنم. بعضی وقتا عذاب وجدان هم می‌گیرتم چون قرار نبود شب من باشه و شد. انگار که ازشون دزدیده باشمش. اما تقصیری هم ندارم. دستی به سمتم دراز شد، من رو از جایگاه تماشاچی بلند کرد و آورد تو دل شب.

توی همه‌ی این لحظات زنده‌گی که مثل آب جاریه و هر چقدر هم که سخت چنگ بزنی تا نگهش داری بازم از دستت فرار می‌کنه، یک شب برای من توی یک کاسه جمع شده و حالا انگار که کاسه‌ام پر شده باشه و سهمم رو گرفته باشم دیگه خیالم راحته. دیگه چنگ نمی‌زنم. دیگه به تموم شدنش فکر نمی‌کنم. دیگه عکس نمی‌گیرم. دیگه جای خالی هیچ حضوری قلبم رو فشرده نمی‌کنه. دیگه مدت‌هاست فقط به عبور این جریان نگاه می‌کنم. آره! توی این سالی که گذشت این طوری بود روزگار من.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

برو آن‌جا که تو را منتظرند.

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

یادم افتاد بهش گفتم اگه می‌مونی بمونم.
گفت می‌مونم.
گفتم مطمئنی؟
گفت آره.
می‌دونستم داره دروغ می‌گه.
گفت تقصیر من نیست.
هیچ وقت تقصیر تو نیست.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

چه شیشه باشی چه آینه بفهمی نفهمی معنیش اینه که ممکنه بشکنی. دیوار به نظرم خوب جواب می‌ده اما.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

اون اول اولش که یه چیز نویی می‌خری و خیلی دوسش داری تا اینکه یکهو یک بلایی سرش میاد و مثل یک خنجری در قلبت فرو می‌ره! بعد دیگه معمولی دوسش داری و هر بلایی سرش میاری و دست آخر هم می‌اندازیش دور انگار نه انگار! خوب یادمه روزی که ساعتم رو خریدم و کلی دوسش داشتم و بهش افتخار می‌کردم و تا یکی دو ماه وقتی تو خیابون راه می‌رفتم و سنگینیش رو، روی مچ دستم حس می‌کردم هی خوشم میومد و انگار که یک آهنگ شادی همش تو گوشم نواخته می‌شد تا اینکه یک روز انگار که نوار جر بخوره یکهو تق! دستم خورد به یک دیواری و شیشه‌ش خط افتاد! یک خط خیلی خیلی ریز که باید در زاویه‌ی خاصی می‌گرفتی تا می‌دیدیش. تا یک هفته ناراحت بودم و هی در اون زاویه می‌گرفتمش ببینم هنوز سر جاشه یا شاید به طرز جادویی یک‌هو غیب شده! وقتی مطمئن شدم برای همیشه اونجاست و خیال نداره بره دیگه برام عادی شد. الان دیگه کار به جایی رسیده که هر دفعه دستم رو می‌شورم یه نیم ساعتی کار نمی‌کنه و من دیگه یاد گرفتم درش رو با ناخون حتی باز کنم و دل و رودش رو بریزم بیرون و بگیرمش زیر سشوار تا راه بیفته، درش رو ببندم و دوباره تنظیمش کنم. آخرای عمرش رو داره می‌گذرونه حیوونی!

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

در یک بعد از ظهر بی‌حوصله‌گی و تنهایی در کوچه پس کوچه‌های فیس بوک ول می‌چرخم. عکسی دسته جمعی از فارغ‌التحصیلان هشت سال بعد مدرسه پیدا کرده‌ام. به کودکی مشترکمان فکر می‌کنم. در میان همان دیوارهایی که من هشت سال قبل از بینشان عبور کرده بودم و در کنار همان افرادی که من هشت سال قبل برای همیشه پشت سر گذاشته بودم. عکس خیلی دور است و چیز خاصی از چهره‌ها معلوم نیست. انگار که ما بوده باشیم که آن‌جا ایستاده‌ایم و با دوربینی هشت سال بهتر عکس گرفته‌ایم.  روی هر کسی که در عکس تگ شده است کلیک می‌کنم. سرنوشت تک تکشان را به دقت دنبال می‌کنم. همان دانشگاه‌هایی که ما رفتیم. همان رشته‌هایی که ما خواندیم- در همان خانه‌ای که ما در آن بزرگ شدیم. یکی‌شان که انگار خودِ خودِ من باشد! همان کتاب‌هایی را دوست دارد که من هشت سال پیش دوست داشتم و به همان موسیقی گوش می‌دهد که من هشت سال پیش گوش می‌دادم. گیرم فیلم‌ها کمی به روز شده باشند! حتی به اندازه‌ی خودِ هشت سال پیشِ من انقدر از خود راضی است که عکس پروفایلش از خیلی نزدیک باشد و چنان به دوربین زل زده باشد که انگار طلبی چیزی از آدم دارد. و تازه از این جالب‌تر اینکه همه در همان فاز فلسفیِ‌ ِ افسردگی ِهشت سال پیش، انگار که یکهو حقیقت ِ زندگی بهشان الهام شده باشد و انگار که تنها به آن‌ها الهام شده باشد و انگار نه انگار که هشت سالِ پیش به ما الهام شده بود و فقط هم به ما! و در عین ِ حال در همان فاز بیخیالی و ذوق، انگار که اولین کاشفان ِ زندگی باشند در طول ِ تاریخ و با افتخار همه‌ی مکاشفاتشان را نوشته‌اند روی دیوارشان که ببینید ما چه زدیم به خال! بعد هشت سال بعد هم لابد همان یکی که شبیه من است یک روز تعطیل رفته سر کار و وقتی کارش نمی‌آید در اینترنت ول می‌چرخد و به آینه‌ی هشت سال ِ قبلش نگاه می‌کند. ای هشت سال بعد ِ من! اگر الان نشستی و داری به من نگاه می‌کنی و فکر می‌کنی که من چه‌قدر ساده‌م و چه‌قدر بچه‌م و چه‌قدر از دنیا بی‌خبرم و چه زنده‌گی در پیش رو دارم و فکر می‌کنی که من حواسم نیست و داری بهم می‌خندی، دلم می‌خواهد بدانی که من در همین لحظه زل زده‌ام در چشمهای تو!