این اسپید دایال شماره سهی من به هیچ کس وفا نمیکنه! تلفن هر کی رو بهش میدم دیگه هیچ کاری باهاش ندارم!
۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه
۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
بچه که بودم - نه اون زمان که خودم فکر میکردم بزرگ شدم اما همه میدونستن که بچهم، و نه اون زمان که همه میدونستن بزرگ شدم اما خودم فکر میکردم که بچهم، یه چیزی میون این فاصله - چیزهایی که یه زمانی از صمیم قلب شادم میکردن، وقتی دیگه نبودن از ته دل غمگینم میکردن. وقتی که جای نبودنشون دیگه درد نمیکرد از خودم خجالت میکشیدم. همش احساس میکردم که دارم بهشون خیانت میکنم. اینکه زندگی به حال عادی بر میگرده و انگار نه انگار که چیزی که فکر نبودش حتی، یک زمانی برام معادل تموم شدن دنیا بوده حالا دیگه نیست و دنیا واقعا تموم نشده. دیگه مدتهاست که احساس خیانت نمیکنم. باید خیلی بزرگ شده بوده باشم.
۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
مدتها با کتابهام کلی با احترام رفتار کردم و مثل جونم ازشون مراقبت کردم تا یک خط روشون نیفته و وقتی میگیری دستت انگار نه انگار که کسی قبلا اون رو توی دستش گرفته باشه و به هر کس هم که کتابی قرض دادم بخشیدم به خودش و رفتم یکی دیگه برای خودم گرفتم تا مبادا اثری از دستیهایی که کتابم توش چرخیده به جا مونده باشه. و کتابهام هم از حسن نیت من استفاده کردن و کم کمک تمام فضای اتاقم رو اشغال کردن و برام فقط یک تخت باقی گذاشتن.
روزگارم اینطوری میگذشت تا اینکه یک روز تو یکی از پرسه زنیهای خیابونیم سر از یک بازار شامی در آوردم که توش ملت لوازم دست دوم میفروختن که اکثرا به هیچ دردی نمیخوردن و بهای کمشون نشون میداد که صاحب فعلی هم خیری از فروششون نمیدید و به عبارتی وسایلی بودن که دیگه جایی براشون نداشت و فقط دلش نمیومد دور بیاندازدشون. کتابهای دست دوم ورق ورق شده، نوارهای بتا مکس، عروسکهای پاره پوره، ظروف به درد نخور. از سوت و کوری بازار میشد فهمید که در بی خاصیت بودن این وسایل بقیهی مردم هم با من هم عقیدهن.
با این وجود یک چیزی توی هوا بود که منو میخکوب کرده بود و نمیگذاشت که برم. هی از این سر بازار میرفتم اون سرش و با اینکه مطمئن بودم چیزی نخواهم خرید باز هم نمیتونستم دل بکنم. به عروسک نخنمای سیاه شدهی یک آدم برفی نگاه میکردم که تو یک سبد چپه افتاده بود و انگار که زل زده بود به چشمای من تا برم از تو پرورشگاه نجاتش بدم و به فرزندی قبولش کنم. صاحبش میتونست به سادگی اون رو بیاندازه تو سطل آشغال اما میدونست که کسی حاضر نیست اون رو از سطل آشغال بر داره اما اگه یک نفر پولی بابتش داده باشه شاید که شانسی برای نجات پیدا بکنه. به این فکر میکردم که صاحبش انقدر دوسش داشته که حداقل این یک کار آخر رو در حقش بکنه. انگار که همهی خاطراتی که برای صاحبش تداعی میکرد، که دل کندن ازش رو انقدر سخت کرده بود، بهش چسبیده بود. انگار که یه تیکه زندگی بهش چسبیده بود. مثل عکسی که هیچ ارزش هنری نداره اما با گذر زمان تبدیل به اثر هنری میشه چون به یک زندگی اشاره میکنه. «آن بوده است»...
این طوری شد که از اینکه توسط این همه کتاب بیجون احاطه شدم وحشتم گرفت. این طوری شد که دلم خواست یه تیکه از زندگیم رو به هر کتابی که میخونم سنجاق کنم. یه تیکه از چربی دستم، یه تیکه از غذایی که خوردم، یه تیکه از فکری که از سرم گذشت. و این طوری شد که هر کتابی که خوندم اولش نوشتم: نسیم اینجا بود...
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)