۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

در این گوشه نشسته ام و سعی می کنم تا در نا مرئی ترین حالت ممکن شکل گرفتن یک تفاهم بر پایه ی سوء تفاهم ها را نظاره گر باشم. اولی جمله ای خبری با ارزش اطلاعاتی بسیار بالایی را اعلام می کند تا دومی را با نقاشی مار بوآی بسته ی خود بسنجد، دومی با اشتیاقی معتنابه جواب می دهد: "من هم همین طور". جمله ی خبری نفر اول از روی شناختی تلخ اما صحیح است اما "من هم همین طور" نفر دومی ناشی از عدم شناختی است به وسعت شناخت نفر اول عمیق. بعد از عبور این لحظه ی جادویی هر دو نفر قدمی در دو جاده ی بی نهایت به هم نزدیکتر می شوند و بر پایه ی متزلزل یک سوء تفاهم، تفاهمی محکم می سازند چرا که بعد از ساخته شدن یک بنا کسی به عوضی بودن سنگ های در زیر خاک کاری ندارد مهم خود بناست که تکان نخوردنی به نظر می رسد. لحظه ی جادویی به پایان می رسد و هاله ی نامرئی شدن من در هم می شکند، هر دو به سمت من نگاه می کنند تا من هم واکنشی در تایید و یا انکار نقاشی بوآی بسته نشان دهم. من لبخند می زنم و هر یک در جاده ی بی نهایت خود قدمی به مکان نا معلوم من نزدیک تر می شوند و تفاهمی دیگر بر پایه ی سوء تفاهمی دیگر شکل می گیرد.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

تا وقتی تمام هفته در حال جون کندن نباشی حال نمی ده اگه یه روز رو تعطیل کنی. تا لنگ ظهر بخوابی، هیچ کس خونه نباشه که مجبورت کنه دهنت رو باز کنی سه تا چایی واقعیه نجوشیده بخوری بدون مزاحمت، بشینی پشت کامپیوترت و از این ور و اونور چیز میز بخونی. اوپس! نمی شه چون فرداش امتحان داری. همیشه یه پای بساط لنگه.

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

بذار بخوابم



۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

بعضی روزها دلم نمی خواد صدای دنيا رو بشنوم. از وقتی چشمام رو باز مي كنم هدفون می ذارم تو گوشم و يه آهنگ بسيار ملايم رو می ذارم رو تكرار تا از صدا های توی مغزم كر نشم. اگه خوش شانس باشم تا شب كه برم خونه مجبور نيستم به كسی سلام كنم. ملتی كه اينجا رو می خونن و منو شخصا نمی شناسن تا به قول رفيقم اينا رو با لحن نسيمی بخونن بعد اينكه می بينن هيچ حرف به درد بخوری نمی زنم كامنت دونی رو هم بستم و پشيزی برای نظرشون ارزش قائل نيستم واقعا منو متعجب می كنن از اين اينكه از رو نمی رن.
راستی، امروز اون اولين روزی بود كه بايد بخاری ماشين رو روشن می كردی.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

فکر کن یک روز بیدار شی ببینی پلاک خونتون دو شماره کم شده! فکر کن از وقتی بلد شدی آدرس بگی تو این خونه بوده باشی. احساس بحران هویت می کنم. واقعا درک نمی کنم. یعنی دو تا خونه تو کوچه غیب شدن؟ اگر هم واقعا این طور باشه، یه کوچه یه شماره پلاک رو نداشته باشه معقول تره یا شماره پلاک صد تا خونه رو عوض کردن؟ واقعا در مملکت گل و بلبل زندگی می کنیم.

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

در حالی که قرار بوده امروز هنگ اور باشی اما نشده که بشه عمیق ترین خواب زندگیتو بکنی و شدید ترین سر درد زندگیت رو داشته باشی. آخه این انصافه؟

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

محتويات كشوی من در آزمايشگاه: 10 برگ كاغذ به اشتباه پرينت گرفته شده ی مخفی شده، يك عدد كاسه، يك عدد قاشق مرباخوری، يك بسته بيسكويت، سه عدد تی بگ پنهان شده برای روز مبادا، يك عدد ليوان بزرگ، يك كيسه محتوی كرن فلكس و يك عدد اسكاچ. می شه تصور كرد در طول روز چقدر دارم علم از خودم تراوش مي كنم. آدم های مهم چی تو كشوهاشون می ذارن؟
وقتي ساعتي مي ری خونه كه ديگه ترافيك تموم شده و شام يخ كرده، همه فكر مي كنن عجب آدم مشغولی هستی. در صورتی كه تمام كاری كه از صبح كردی اين بوده كه رفتی سر كلاسی كه چهار نفر جمعيت داره ( البته پنج نفر سر كلاس هستند اما چون يكيشون كسيه كه سر كلاسی كه همه به زور برداشتن و استادش انقدر پر روئه كه مي گه اگه سه نفر هم بودين تشكيل می دادم مستمع آزاد مياد و جزوه هم بر مي داره! برای همين من آدم حسابش نمي كنم) سر همين كلاس استاد از تو كه تنها كسی هستی كه به حرف هاش گوش می كنی و هر از چند گاهی جواب سوال هاشو می دی امروز چون داری آت آشغال هايی كه تو مو بايلت نوت گذاشتی و ديگه يادت نمياد براي چی بودن رو پاك می كنی بدون توجه به سه نفر ديگه كه كماكان بهش گوش نمی دن سوال می پرسه و دعوات هم می كنه.
از سركلاس صاف مي ری تو آزمايشگاه.(درست شنيدی آدمهايی كه كامپيوتر می خونن به اونجايی كه می رن توش "تحقيق" كنن می گن آزمايشگاه كه عقده هاشون رو بر طرف كنن اما در حقيقت آزمايشگاهشون فقط يه اتاقه با يه سری كامپيوتر) اونجا ساعت ها چت می كنی تا اينكه بالاخره همه خسته می شن و خداحافظی می كنن و تو بقيه ی روز سه تا مساله رو حل نمی كنی و برای جايزه می شينی فيد های گوگل ريدرت رو می خونی. همه فكر می كنن تو آدم سخت كوشی هستی كه تا اين وقت شب می مونی اما حقيقت اينه كه تو فقط از اينكه تنها چراغ روشن يه ساختمون سه طبقه كه در طول روز آدم از سر و كولش بالا می ره باشی لذت می بری.