۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

وقتي ساعتي مي ری خونه كه ديگه ترافيك تموم شده و شام يخ كرده، همه فكر مي كنن عجب آدم مشغولی هستی. در صورتی كه تمام كاری كه از صبح كردی اين بوده كه رفتی سر كلاسی كه چهار نفر جمعيت داره ( البته پنج نفر سر كلاس هستند اما چون يكيشون كسيه كه سر كلاسی كه همه به زور برداشتن و استادش انقدر پر روئه كه مي گه اگه سه نفر هم بودين تشكيل می دادم مستمع آزاد مياد و جزوه هم بر مي داره! برای همين من آدم حسابش نمي كنم) سر همين كلاس استاد از تو كه تنها كسی هستی كه به حرف هاش گوش می كنی و هر از چند گاهی جواب سوال هاشو می دی امروز چون داری آت آشغال هايی كه تو مو بايلت نوت گذاشتی و ديگه يادت نمياد براي چی بودن رو پاك می كنی بدون توجه به سه نفر ديگه كه كماكان بهش گوش نمی دن سوال می پرسه و دعوات هم می كنه.
از سركلاس صاف مي ری تو آزمايشگاه.(درست شنيدی آدمهايی كه كامپيوتر می خونن به اونجايی كه می رن توش "تحقيق" كنن می گن آزمايشگاه كه عقده هاشون رو بر طرف كنن اما در حقيقت آزمايشگاهشون فقط يه اتاقه با يه سری كامپيوتر) اونجا ساعت ها چت می كنی تا اينكه بالاخره همه خسته می شن و خداحافظی می كنن و تو بقيه ی روز سه تا مساله رو حل نمی كنی و برای جايزه می شينی فيد های گوگل ريدرت رو می خونی. همه فكر می كنن تو آدم سخت كوشی هستی كه تا اين وقت شب می مونی اما حقيقت اينه كه تو فقط از اينكه تنها چراغ روشن يه ساختمون سه طبقه كه در طول روز آدم از سر و كولش بالا می ره باشی لذت می بری.