۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

گاه فکر می کنم که آدم ها را به اندازه ی کف دستم می شناسم. اما هنوز هستند لحظاتی که از دیدن کف دستم یکه می خورم.

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

Rather be a fucked up than a liar.

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

یه زمانی به خودت میای و می بینی یهو پرت شدی به دنیایی که همه چیز انقدر توش جدیه که دیگه تجربه کردن یک بعد از ظهر بی دغدغه به سادگی جیم شدن از مدرسه نیست. هر بی مسئولیتی ای عواقبی داره که صاف میاد میره تو چشم خودت. بعد فکر می کنی دیگه بد تر از این نمی شه؟ یه روز دیگه چشمات رو باز می کنی و می بینی دیگه نمی تونی این ور کره زمین باشی و به ساعت مردم اون ور دنیا زندگی کنی. دلم تنگ شده واسه ی هوای گرگ و میش. اون موقع که نمی دونی هنوز امشبه یا اینکه دیگه فردا شد!

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه


Smoking Dreams - C's Favorite

On Fire - F's Favorite
In the city of Ghosts : My Favorite

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

من کودک درون ندارم. کودک درون من وردست علیمردان خان نشسته و با خنده های بیجاش دیگران رو می رنجونه. کودک درون من همین بیرون تو مترو به صورت مردم زل می زنه و حتی وقتی که نگاه غضب آلودی حوالش می کنن که یعنی بسه دیگه بازم از رو نمی ره. کودک درون من همین بیرونا با بچه های کوچیک سر خودکاری که تهش چراغ داره و وقتی می زنیش به جایی شروع می کنه به چشمک زدن دعوا می کنه. عوضش من یه پیر زن درون دارم که آهنگهایی رو گوش می ده که خوانندگانش مدت هاست به درک واصل شدن شبا ساعت ده دیگه خوابه و صبحها از پنج صبح بیدار می شه. آخرین باری رو که یه هیجان درست و حسابی تجربه کرده به خاطر نداره . یک عالم عکس داره از قدیما که می ترسه تماشاشون کنه و البته تا دلت بخواد صبح تا شب داره غر می زنه و از اینکه پدر مادر ها تو این دوره و زمونه اصلا مراعات حال بچه هاشون رو نمی کنن شکایت می کنه.

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

وقتی به باغچه های سبزی کاری نیوشاتلند رسیدیم، ایستادیم و نفس تازه کردیم. درونم خشمی غوغا می کرد. با انگشت سبابه ام آن طلسم لعنتی را متهم کردم و مالکه هم زود آن را از گردنش باز کرد. مثل پیچ گوشتی سالها پیش، با بند کفش بسته شده بود. مالکه می خواست آن را به من بدهد: اما من سرم را تکان دادم: « نه مرده شورش رو، اما ازت متشکرم.»
اما او آن را میان بوته های خیس پرتاب نکرد؛ یک جیب عقب داشت.
چگونه از اینجا خلاص شوم؟ تمشکهای پشت پرچین ها هنوز نرسیده اند: مالکه با هر دو دستش شروع به چیدن کرد. بهانه ام دنبال کلمه می گشت.
لپ لپ می خورد و پوستش را بیرون تف می کرد. «همین جا منتظرم بمون، نیم ساعته بر می گردم. باید یه چیزی بخوری والا تو کشتی نمی تونی زیاد بمونی.»
اگر مالکه می گفت : «حتما برگردی ها.» من برای همیشه غیبم زده بود. اما او حتی سرش را هم تکان نداد. هر ده انگشتش از میان چپر گذشته و به بوته ها رسیده بود؛ با دهان پر از تمشکش، وفاداری را ناگزیر می کرد: باران چسبان است.

موش و گربه - گونترگراس - ترجمه ی کامران فانی

Not being acknowledged... can't get closure yet... maybe never.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

دوست صمیمی کسی نیست که مجبور نباشی جلوش لباس خواب مارک دار بپوشی، دوست صمیمی شاید کسیه که چیزی نباشه که بخوای بهش بگی و نتونی، و یه مرحله بالاتر چیزی نیست که نخوای بهش بگی و نتونی. و البته این دچار انتفای مقدم نمی شه چون اصولا اگه گفتنی ای وجود نداشته باشه که دوستی وجود نداره. اما دوست صمیمی تقریبا در هر بساطی پیدا می شه چون بالاخره برای هر حرفی یه گوشی وجود داره. چیزی که کم پیدا می شه دوست واقعیه. کسی که وقتی که حواست نیست هوات رو داره و به روت نمیاره فقط برای اینکه خاطرت مکدر نشه. این چیزیه که پیدا کردنش کار حضرت فیله. اما از همه ی اینها کمیاب تر دوست خوبه. کسی که با لباس می پره تو آب فقط به این خاطر که حالت رو سر جاش بیاره. حالا این میون احمق می دونی کیه؟ کسی که همه ی این آدمها رو پیدا کنه اما در پیچ و واپیچ زندگی گم و گورشون کنه.