۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

یه زمانی به خودت میای و می بینی یهو پرت شدی به دنیایی که همه چیز انقدر توش جدیه که دیگه تجربه کردن یک بعد از ظهر بی دغدغه به سادگی جیم شدن از مدرسه نیست. هر بی مسئولیتی ای عواقبی داره که صاف میاد میره تو چشم خودت. بعد فکر می کنی دیگه بد تر از این نمی شه؟ یه روز دیگه چشمات رو باز می کنی و می بینی دیگه نمی تونی این ور کره زمین باشی و به ساعت مردم اون ور دنیا زندگی کنی. دلم تنگ شده واسه ی هوای گرگ و میش. اون موقع که نمی دونی هنوز امشبه یا اینکه دیگه فردا شد!