۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

من کودک درون ندارم. کودک درون من وردست علیمردان خان نشسته و با خنده های بیجاش دیگران رو می رنجونه. کودک درون من همین بیرون تو مترو به صورت مردم زل می زنه و حتی وقتی که نگاه غضب آلودی حوالش می کنن که یعنی بسه دیگه بازم از رو نمی ره. کودک درون من همین بیرونا با بچه های کوچیک سر خودکاری که تهش چراغ داره و وقتی می زنیش به جایی شروع می کنه به چشمک زدن دعوا می کنه. عوضش من یه پیر زن درون دارم که آهنگهایی رو گوش می ده که خوانندگانش مدت هاست به درک واصل شدن شبا ساعت ده دیگه خوابه و صبحها از پنج صبح بیدار می شه. آخرین باری رو که یه هیجان درست و حسابی تجربه کرده به خاطر نداره . یک عالم عکس داره از قدیما که می ترسه تماشاشون کنه و البته تا دلت بخواد صبح تا شب داره غر می زنه و از اینکه پدر مادر ها تو این دوره و زمونه اصلا مراعات حال بچه هاشون رو نمی کنن شکایت می کنه.