۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

وقتی به باغچه های سبزی کاری نیوشاتلند رسیدیم، ایستادیم و نفس تازه کردیم. درونم خشمی غوغا می کرد. با انگشت سبابه ام آن طلسم لعنتی را متهم کردم و مالکه هم زود آن را از گردنش باز کرد. مثل پیچ گوشتی سالها پیش، با بند کفش بسته شده بود. مالکه می خواست آن را به من بدهد: اما من سرم را تکان دادم: « نه مرده شورش رو، اما ازت متشکرم.»
اما او آن را میان بوته های خیس پرتاب نکرد؛ یک جیب عقب داشت.
چگونه از اینجا خلاص شوم؟ تمشکهای پشت پرچین ها هنوز نرسیده اند: مالکه با هر دو دستش شروع به چیدن کرد. بهانه ام دنبال کلمه می گشت.
لپ لپ می خورد و پوستش را بیرون تف می کرد. «همین جا منتظرم بمون، نیم ساعته بر می گردم. باید یه چیزی بخوری والا تو کشتی نمی تونی زیاد بمونی.»
اگر مالکه می گفت : «حتما برگردی ها.» من برای همیشه غیبم زده بود. اما او حتی سرش را هم تکان نداد. هر ده انگشتش از میان چپر گذشته و به بوته ها رسیده بود؛ با دهان پر از تمشکش، وفاداری را ناگزیر می کرد: باران چسبان است.

موش و گربه - گونترگراس - ترجمه ی کامران فانی

Not being acknowledged... can't get closure yet... maybe never.