۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

بعضی روزها دلم نمی خواد صدای دنيا رو بشنوم. از وقتی چشمام رو باز مي كنم هدفون می ذارم تو گوشم و يه آهنگ بسيار ملايم رو می ذارم رو تكرار تا از صدا های توی مغزم كر نشم. اگه خوش شانس باشم تا شب كه برم خونه مجبور نيستم به كسی سلام كنم. ملتی كه اينجا رو می خونن و منو شخصا نمی شناسن تا به قول رفيقم اينا رو با لحن نسيمی بخونن بعد اينكه می بينن هيچ حرف به درد بخوری نمی زنم كامنت دونی رو هم بستم و پشيزی برای نظرشون ارزش قائل نيستم واقعا منو متعجب می كنن از اين اينكه از رو نمی رن.
راستی، امروز اون اولين روزی بود كه بايد بخاری ماشين رو روشن می كردی.