۱۳۸۳ اسفند ۲۲, شنبه

کو شدین؟
***
داشتیم با هم گردش می کردیم. همه با هم راه می رفتیم. بعد من حوصلم سر رفت. شروع کردم به جلو جلو رفتن. هر از چند گاهی برمی گشتم عقب رو نگاه می کردم، هنوز پشت سرم بودن. تا اینکه دیگه دیده نشدن. ایستادم تا بهم برسن ولی اونا هیچ وقت نیومدن. مثل اینکه همشون گم شده بودن!
***
همیشه فکر می کردم وقتی که نامرئی بشم دیگران نمی تونن منو ببینن. حالا می بینم این منم که نمی تونم دیگران رو ببینم!