۱۳۸۴ فروردین ۸, دوشنبه


من مثل پنبه نرم بودم. چی دارم می گم! من از پنبه خیلی نرم تر بودم!
همیشه در حال بازی بودم. کلی ورجه وورجه می کردم. از هر جا که می پریدم هیچیم نمی شد.
بعضی وقتها با قطره های دیگه مسابقه می دادم. با هم راه می افتادیم حالا ندو کی بدو. تندتر، تندتر، تندتر ویک مرتبه پرت می شدم توی هوا.
بعضی وقتها که دلم پر غصه می شد خودم رو رها می کردم. اول صبح از ابن طرف برگ واسه خودم خوش خوشان راه می افتادم و بالاخره دم غروب از اون ورش تالاپی می افتادم پایین.
بعضی وقت ها با خورشید قلقلک بازی می کردیم و من انقدر می خندیدم که از خوشحالی می رسیدم به آسمون.
بعضی وقت ها تصمیم می گرفتم برم سفر. سوار یک ابر می شدم و با باد اینور و اونور می رفتم. آقا ابره انقدر مسافر سوار می کرد که دیگه نمی تونست تکون بخوره. صورتش از بس که زور می زد سیاه می شد. بعد بکدفعه عصبانی می شد و نعره می کشید و هممون رو می ریخت پایین. اونوقت من دستام رو باز می کردم و توی آسمون شنا می کردم.
بعضی وقت ها قبل سقوط خودم رو آرایش می کردم و می شدم برفدونه. اونوقت شروع می کردم به رقصیدن وهمراه برفدونه های دیگه در حالی که همه با هم می رقصیدیم می نشستیم روی رمین.
اما یک روز این سرمای لعنتی اومد و من خشک شدم. شدم مثل یک تیکه چوب و همین طوری چسبیدم به زمین. یک آدم بی ملاحظه ای هم پاشو گذاشت رومو شدم خورد خاک شیر. حالا مدتیه همین طور خسته و تنها و له شده افتادم این گوشه. هر روز منتظرم یه گرمایی بیاد و منو دوباره آب کنه.