۱۳۸۴ تیر ۳, جمعه

یه نوری بود مثل چراغ قوه همیشه جلوی پام. منو دنبالش می برد. یک دفعه همه جا روشن شد. نورم گم شد. حالا من گمم!

***
یه غده بود خیلی وقت بود چسبیده بود به پشتم. با هزار زحمت کندمش. حالا نصف تنم نیست.
***
یک نخی بود یه مدت زیادی همین طوری تو دستم . یکهو یادم رفت نگهش دارم. همه چیز ریخت.

***
حالا من گم شدم در حالی که نصفه ام و هیچ چیزی در اطرافم نیست.