کشفیات من در سن بیست و یک سالگی!
مدت زیادی به نگاتیو نگاه می کردم و می دیدم که سیاهی رو سفید و سفیدی رو سیاه نشون می ده تا اینکه یک بار تو یک کتاب خوندم به این علت بهش می گن نگاتیو که سیاهی رو سفید و سفیدی رو سیاه نشون می ده! بعد با خودم فکر کردم: wow! چه اسم با مسمایی!!
****
همیشه فکر می کردم گناه داره یعنی نازی!! تا اینکه امروز مامان گفت بچمو اذیت نکنی ها! گناه داره ! و من فکر کردم wow! این بچش نیست که گناه داره! اذیت کردن بچشه که گناه داره!
****
مدت ها نشسته بودم و داخل و خارج شدن مورچه ها رو از سوراخ سیم تلفن که روی پنجره بود تماشا می کردم، تا اینکه مامان پرسید: آخه این همه مورچه از کجا میان تو اتاق تو؟! و من ناگهان با خودم فکر کردم: wow!! این همون جاییه که مورچه ها ازش میان!
****
مدت ها نشسته بودم و داخل و خارج شدن مورچه ها رو از سوراخ سیم تلفن که روی پنجره بود تماشا می کردم، تا اینکه مامان پرسید: آخه این همه مورچه از کجا میان تو اتاق تو؟! و من ناگهان با خودم فکر کردم: wow!! این همون جاییه که مورچه ها ازش میان!