ترجیح می دم دایره ی آدم های اطرافم انقدر کوچک باشه تا بتونم انقدر خوب بشناسمشون که مطمئن بشم زمین تا آسمون با من فرق می کنند. تا یقین پیدا کنم که من در این دنیا تکم. اینطوری حداقل می تونم برای چند لحظه هم که شده از این کابوس که میلیاردها نفر مثل من در این کره ی خاکی زندگی می کنن همین دغدغه ها و همین دلخوشی ها رو دارن، و به همین اندازه از اینکه مثل دیگران باشن منزجرن، نجات پبدا کنم.ترجیح میدم که با آدم جدیدی آشنا نشم چون اونوقت اگه حتی یک نقطه ی مشترک بینموم پیدا کنم مجبور می شم زودی دست بکار بشم تا کلی نقاط نا مشترک پیدا کنم و ناگهان از تصور دنیای ناشناخته ای که در پیش رومه سر گیجه می گیرم. دلم نمی خواد دوست داشته باشم که کسی رو بشناسم چون از تصور دریای لغت های مشابه با مفاهیم متفاوتی که بینمونه به وحشت می افتم. نمی تونم بهش توضیح بدم که الان که داره با این جدیت این مسئله ی به این مهمی رو برای من تعریف می کنه این بی اهمیتی این مسئله ی به این مهمی نیست که باعث می شه این پوزخند مسخره گوشه ی لبهای من پیدا بشه. این اطمینان اون از اهمیت این مسئلست که داره حوصله ی منو سر می بره.