در جایی از تنم نشتی پیدا شده، خون بدنم قطره قطره کم می شود. درجه حرارتم روز به روز پایین تر می آید و رنگم به گچ نزدیک ترمی شود. در فصل تابستان پتو ها را در خانه پخش و پلا کرده ام. تکه های تنم کنده می شوند و من آنها را گم می کنم. زیر هر پتو را که نگاه کنی قسمت منجمدی از بدنم را پیدا می کنی. به نقش هایی که نمی توانم بازی کنم نقش آدم برفی مجسم دکتر ژیواگو را نیز اضافه کرده ام. من سردم است و در ته دریا هم زندگی نمی کنم.