۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه

آسمون ابری بود اما نه خاکستری. چمن ها سبزتر از معمول به نظر می رسیدن. رنگ ها مثل اوایل بهار غلیظ بودن. و هوا بوی خنکی می داد. صبح زود بود اما من اصلا خوابم نمی اومد. بد اخلاق هم نبودم. پشت یک پرنده سوار شدم و شروع کردم به پرواز کردن. شبیه اسب سواری نبود. پشت پرنده وایساده بودم. مثل این بود که داشتم موج سواری می کردم. با سرعت زیاد. هی اوج می گرفتم و فرود می اومدم. به طرز عجیبی خیلی حال نمی داد. از پشت پرنده پیاده شدم. انگار که تصویرم جا مونده بود. کماکان داشت پرنده سواری می کرد. دوربینم رو برداشتم و شروع کردم به عکس گرفتن. حالا داشت حال می داد. حالا واقعا دلم می خواست پرنده سواری کنم. آهای پیاده شو نوبت منه.
صدای اس ام اس: هنوز خوابی؟ پا شو بیا سر کار دیگه!