۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

همشون با هم یکهو خفه شدن. صداهای توی سرم رو می گم. همیشه در روز های پنجشنبه همه با هم شروع می کردن به حرف زدن. اونقدر صداشون زیاد می شد که مجبور بودن داد بزنن. امروز گوش کردم دیدم هیچ صدایی نمیاد. همه با هم سکوت کردن. من می دونم. می خوان منو دیوونه کنن.