۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

همین طور نشستیم و تو چشمای هم زل زدیم. منو دندون عقل نهفتم. احساس خیلی عجیبیه. قرار بود اون یه قسمتی از وجود من باشه من یه قسمتی از وجود اون. قرار بود سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم. قرار بود با هم بریم دور دنیا رو بگردیم. غذاهای جور و واجور رو با هم مزمزه کنیم. اما حالا... آخه من چه جوابی دارم بهش بدم؟ چطور بهش بگم که برای چی کشیدمش؟ چطور بهش بگم که وجودش شده بود بلای جونم؟ که صرفا تو این قطار جایی برای اون نبود؟ همین طور نشسته و با اون چشمای معصومش منو نیگا می کنه. انگار خودش نا گفته همه چیز رو می دونه. انگار علی رغم اینکه به خاطر کمی ِ جا خودش رو جمع و جور کرده بوده و پاهاش طوری تو هم گره خوردن که انگار جیشش داره می ریزه باز هم ته دلش می دونسته که چنین روزی فرا می رسه. کاشکی می شد من پیاده شم و اون جای من سوار شه. کاشکی می شد من همین جا پیاده شم و بقیه ی اعضای بدنم با هم برن کاشکی می شد همین جا سرم رو بذارم بمیرم... فکر نمی کردم دو تا پروفن یه چنین تاثیری داشته باشه! شایدم به خاطر مزه ی خون توی دهنمه. اه! پس کی ساعت دو می شه این آنتی بیوتیک کوفتی رو بخورم بگیرم کپه ی مرگم رو بذارم؟