وقتی که یه دفتر خاطرات همگانی داشته باشی، حالا هر چقدر هم که تمام سعیت رو بکنی که کسی نخوندش، باز صرف این همگانی بودن باعث می شه که جلوی زبونت رو بگیری و به جای شرح ما وقع، فقط یه هاله ای از اتفاقات رو نشون بدی. واسه دیگران پوینتی نداره ولی خودت می تونی یه روز بشینی از اول بخونیش و به جای اینکه ذهنت رو درگیر جزئیات حوادثی کنی که حالا دیگه حافظه ت که دروغ می گه مثل سگ تا همه چیز رو اونطوری که تو دلت می خواد بازگو کنه تونسته حسابی پاک کنه، فقط یاد سر فصل ها بیافتی، حال و هوایی که فلان موقع داشتی. منطقی که اون زمان باهاش زندگی می کردی. یه جورایی مثل تماشا کردن سریال می مونه، مثلا یکی میاد اولش می گه :
Previously on Insomniac …