۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه


انقدر گفتم چکش نمی تونه وجود داشته باشه که بالاخره یکی با چکش زد وسط مغز سرم.
وقتی چکش می خوره تو سرت اول درست نمی فهمی چی شد. یه دردی می گیره سرت و می گذره. بعد یواش یواش یه چیزی تو سرت شروع می کنه دینگ دینگ کردن. انگار که ضربه هی تکرار می شه. جاش قلمبه می شه و نبضش هی می زنه. بعد می گیری می خوابی فکر می کنی درست شد . اما فرداش نشستی داری با موهات بازی می کنی یهو می بینی یه جایی رو فشار می دی هی درد می گیره. خلاصه تا مدت ها گرفتارشی. اما غصه نخور. اینم می گذره. باز همه چیز رو فراموش می کنی و بعد دوباره می تونی ادعا کنی که چکشی وجود نداره.