۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

من در هر شرایطی خوابم می بره. شاید اینو قبلا گفته باشم. دراز کشیده، نشسته، ایستاده، در سکوت ، در شلوغی، تو تاریکی، تو روشنایی، خسته باشم، خسته نباشم. خلاصه فقط کافیه اراده کنم. تنها یه جاست که نمی تونم توش بخوابم. هواپیما. نه اینکه بترسم. نه اینکه اضطراب داشته باشم. دلیلش خیلی احمقانست. آدم چند ساعت ممکنه تو عمرش پرواز کنه؟ چطور می تونه این زمان ارزشمند رو تو خواب بگذرونه؟ تلخیه ماجرا تو اینه که بعد یه مدت همه ی منظره ها تکراری می شن و اصولا همه چیز می شه کوه و بیابون و هر از چند گاهی یه شهر یا یه آبادی و مفید ترین کاری که آدم تو هواپیما می تونه بکنه اینه که بخوابه تا وقتی که پیاده می شه سرحال باشه. اما من نمی تونم. چشمام خشک می شه اما نمی تونم ببندمشون. همش منتظرم. یه اتفاق اینقدر جادویی و آدم تو خواب غفلت؟ اشکال کار اینجاست که اتفاقات جادویی هرگز تاثیرات جادویی ندارن. زندگی مقل یه فیلم با زیرنویس می مونه. اتفاقات جادویی هم در زندگی واقعی کاملا مثل اتفاقات معمولی هستن فقط با این تفاوت که زیرشون نوشته جادویی!