۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

یهو به خودت میای می بینی قاطی آدم بزرگ ها شدی. زندگیت برنامه داره. دیگه نمی تونی با خودت فکر کنی وقتی بزرگ شدی چه کاره می خوای بشی. دستت تو جیبت می ره. لازم نیست از کسی اجازه بگیری. به آینده ی بلند مدت فکر می کنی. دیگه حتی دل و دماغ نداری دوربینت رو ببری گردش. با خودت می بریش مسافرت اما یک بار هم از جاش درش نمیاری. کارت شده بارکشی. شب ها زود می خوابی، سیگار رو ترک می کنی، ماشینت رو به ندرت از خونه در میاری. انگار که سلامتیت داره اهمیت پیدا می کنه. تازه داره از زندگی بعد سی سال خوشت میاد و انگار نه انگار که قرار بود بیست و هشت سالگی بمیری. همه ی اینا خبر از این داره که دیگه داری کم کم واسه خودت کسی می شی. دیگه نمی تونی در پشت نقاب بی قالبی قایم بشی. خنده های انفجاری بی جات دیگه نمی ره به حساب شیرین عقلی یا شیطنت. آدم مهم شیطون نداریم! مردم کم کمک از دستت ناراحت می شن. و تو دیگه هرگز نمی تونی از خواب بیدار شی و بگی خوب از امروز این طوری می شم. حالا دیگه عده ای وجود دارن که منتظره همون دیروز تو هستن. انگار که اونها هم حالا جزو اولیای دم شدن و تو دیگه حق نداری هر وقت دلت خواست هر چیزی رو که خوشت نیومد تو خودت بکشی. دیگه نمی تونی فقط برای خودت زندگی کنی. این سنگینی و رخوتی که روی دوشت حس می کنی مال بی حوصلگی نیست. مال فصل بهار هم نیست. سنگینی نگاه دیگرانه که دیگه از این به بعد لحظه ای تنهات نمی ذاره.