۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

مدت زیادی تماشا می کردم اما چیزی نمی دیدم. دیگه به این نتیجه رسیده بودم که چشمهام ضعیف شدن. حالا می فهمم که چشمهای من مشکلی نداشت. چیزی وجود نداشت که ببینم...
آدمهایی هستند که چیزی احساس نمی کنن و اغلب خودشون هم می دونن که چقدر از درون خالی هستند. به کسی نزدیک نمی شن چون می ترسن دیگران از دیدن درون تهی اونها وحشت کنن. برای حفظ ظاهر هم که شده وانمود می کنن که به خاطر درون پوچشون مرتب رنج می کشن. رنجی که من می بینم اما هیچ وقت نمی خرم! رنجی که بوی گند دروغ می ده. آخه آدمی که چیزی احساس نمی کنه چرا باید بدونه رنج چیه؟

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

مامانم می گه تو بچه هم که بودی خواب نداشتی. می بردیمت کلی تو خیابونا چرخ می زدیم خوابت می برد می گفتیم آخ جون خوابید. میاوردیمت تا می ذاشتیمت تو تختت اون چشمای از کاسه در اومدتو باز می کردی. بعد نه می خوابیدی نه می ذاشتی ما بخوابیم. چند شبه وسط خونه خوابم می بره. چشمامو که باز می کنم می بینم مامان بابام که هر شب تا یک و دو بیدارن یواشکی زودی رفتن خوابیدن. انگار که عادت دارن تا من می خوابم بدو بدو برن بخوابن.

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

می گه دلم می خواد یه جا بنویسم ماهی 15000 تومن باید پول بدم تا بچه دار نشم. فکر کنم می خواد این یه جا نوشته بشه که ملت بخونن باهاش هم دردی کنن. خوب من نوشتم. ولی چه فایده؟ کسی اینجا رو نمی خونه. حتی خودش. خوبی اینکه در کامنت دونی رو ببندی اینه که تا آخر عمرت می تونی مثل شتر مرغ که سرشو می کنه تو خاک فکر می کنه کسی نمی بینتش امیدوار باشی که یه چیزی می گی هیچ کس نمی شنوه.