دلم مي خواد اينجا يه چيزي بنويسم يا يه اشاره اي به وضعيت حال زندگيم بكنم تا اين تيكه از زندگيم رو گم نكنم. كما اينكه الان خاطره اي از ده سال پيشم ندارم و ده سال پيش خاطره اي از ده سال قبلش نداشتم. هيچ ايده اي براي به كلام در آوردن اين قسمت از زندگيم ندارم جز اينكه به وضوح كمتر مي خوابم چون ديگه زياد در مورد خواب حرف نمي زنم. هيچ خورده برده اي با هيچ آدم خاصي ندارم چون ديگه از نسل بشر غري نمي زنم. در حال مشاهده ي دقيق هيچ بني بشري نسيتم چون ديگه هيچ تحليل جالبي به ذهنم نمي رسه. سرم شلوغ نيست چون مشغول انجام ندادن جدي ترين كارهايي هستم كه تا به حال در زندگيم داشتم. به خود شناسي عميقي رسيدم چون نه ديگه از كاراي خودم تعجب مي كنم و نه سوالي در مورد زندگي برام پيش مياد. در بهترين موقعيت در روابطم با آدماي دور و برم هستم چون ديگه احساس خستگي بيش از حد نمي كنم. اسم اين حالت رو مي ذارم آرامش؟ نه! بيشتر به نظرم ركود مياد. تو اين ركود منتظر اتفاقي هستم؟ نه! تا آينده ي دور چشم اندازي از تغيير خاصي نمي بينم. از اين وضعيت راضيم؟ نه! به نظرم ديگه داره شورش در مياد. وقتشه يه گندي به يه چيزي بزنم! D: