بعضی عبارات معادل فارسی ندارند:
hap·py
adj. hap·pi·er, hap·pi·est
take someone for granted : to not show that you are grateful to someone for helping you or that you are happy they are with you, often because they have helped you or been with you so often.
نشان ندادن قدر دانی شما از کمک دیگری و یا خوشحال نبودن از اینکه دیگری در کنار شماست (در لحظات نیاز) معمولا به این خاطر که زیاد به شما کمک کرده است و یا اینکه مدت طولانی در کنار شما بوده است.
نمک نا شناس شاید برای کسی که قدر کمک را نمی داند واژه ی مناسبی باشد اما به نظرم بار معنایی خیلی سنگین تری نسبت به این مفهوم دارد. نمک نا شناس از وظیفه ی قدر شناسی خود آگاه است اما قصد به جا آوردن آن را ندارد اما در مفهوم بالا وظیفه فراموش شده است. کمک تبدیل به عادت شده است. برای قسمت خوشحالی از حضور دیگری فکر نمی کنم واقعا معادل فارسی وجود داشته باشد. یا من حضور ذهن ندارم.
می توانید تصور کنید که یک نفر برای اینکه مفهوم جمله ی بالا را تمام و کمال (نه کمتر و نه بیشتر) در فارسی بیان کند چقدر باید غر بزند؟ اینکه مفهومی در یک زبان وجود نداشته باشه نشان می دهد اهالی آن زبان کارایی برای آن نداشته اند. آیا مردم فارسی زبان هیچ وقت با مفهوم بالا برخورد نکرده اند؟ مسلما چرا. ولی اینکه هیچ وقت واژه ی رسمی برای آن ساخته نشده است به نظر من نشان می دهد که هیچ وقت حق دلگیری از چنین رفتاری به رسمیت شناخته نشده است. همه ترجیح می دهند دلگیری خود را به صورت غیر رسمی در قالب شکوه و شکایت بیان کنند. انگار که تا زمانی که نامی برای آن انتخاب نکرده اند رسما به کسی حق چنین رفتاری را نداده اند چون اگر رو راست باشیم هر رفتاری که نامی داشته باشد قطعا باید "مصداقی" داشته باشد. شاید اگر به این رفتار نامی ندهیم بتوانیم ادعا کنیم (یا آرزو کنیم) که هیچ کس مصداق آن نباشد.
در عوض بعضی مفاهیم در انگلیسی به اندازه ی فارسی تفکیک نشده اند. در فارسی داریم:
خوش بخت . [ خوَش ْ / خُش ْ ب َ ] (ص مرکب ) سعید. بختور. نیک روز. نیک اختر. مرزوق . بختیار. خوش طالع. مقابل بدبخت . دولت یار. خوش اقبال . مسعود. بلنداختر.هیچ جا تحت هیچ عنوان مفهوم کلمه ی خوشبختی به کلمه ی خوشحالی پیوند نمی خورد. حال آنکه در زبان انگلیسی مفاهیم خوش بختی، بخت و اقبال، لذت، رضایت و خوشحالی به شدت به هم گره خورده اند ( یا حداقل سواد ناقص من اینطور می گوید):
hap·py
adj. hap·pi·er, hap·pi·est
1. Characterized by good luck; fortunate.
2. Enjoying, showing, or marked by pleasure, satisfaction, or joy.
3. Being especially well-adapted; felicitous: a happy turn of phrase.
4. Cheerful; willing: happy to help.
به نظر من در دیدگاه مردم فارسی زبان تفاوت فاحشی بین احساس خوشبختی و احساس خوشحالی وجود دارد. این وسواس نشان می دهد که این افراد خوشحالی را وسیله ی رسیدن به خوشبختی نمی دانند و نیز فرد خوشبخت می تواند لزوما مصداق شادی را در ذهن تداعی نکند. توقعات مردم فارسی زبان از خوشبختی گاه حتی مایه هایی از نوستالژی (کلمه ی دیگری که معادل فارسی آن سخت پیدا می شود) دارد.
در اینکه زبان ابزار تفکر است شکی نیست. سوال اینجاست که آیا محدودیت های این ابزار، تفکر انسان را محدود می کند؟ مفهومی که با زبان قابل دسترسی نیست با تفکر نیز به دست نمی آید؟ شخصیت، توقعات و آرزو ها ی اهالی یک زبان تا چه حد محدود به زبان می شود؟