با آلارم موبایل از خواب بیدار می شم. همین طور با چشمهای بسته وارد آشپزخونه می شم و زیر کتری رو روشن می کنم. روی گاز زیاد جا نیست. دو سه مرتبه کتری رو فشار می دم که جا باز شه اما فایده نداره. زیرش رو کم کم می کنم تا دیرتر بجوشه و دوباره به رخت خواب بر می گردم.
...
چشمهام رو باز می کنم و می بینم با یک لیوان چایی بالای سرم ایستاده. یه سری پول رو نشونم می ده و می گه این پول تو جیبیت این هم کادوی تولدت. بیا برات چایی هم ریختم و چون تولدته برات از این شیرینی ها آوردم وگرنه خودت باید می رفتی ور می داشتی. می گم امکان نداره جوشیده باشه. من زیرش رو خیلی کم کرده بودم. یه لحظه از لحن مادر بچه ی متولد بیرون میاد و جواب می ده دیگه من دارم آشپزی می کنم! نمی شه رو گاز انقدر شلوغ باشه. چشم هام رو می بندم. دوباره با لحن مادر بچه ی متولد می گه یواش یواش تصور کن که می خوای به دنیا بیای تا عصر. و می ره بیرون.
...
تو آیینه نگاه می کنم. همش یه دونه موی سفید تو کلم هست که شیش ماه یک بار خودش رو نشون می ده و بقیه ی شیش ماه دارم دنبالش می گردم اما پیداش نمی کنم. امروز گویا شیش ماهش شده. صدای اس ام اس میاد. تولدت مبارک! با ربع قرن تجربه.
...
کامپیوتر رو روشن می کنم. کلی تبریک روی دیوار فیس بوکم نوشتن. از الان عزای جواب دادنشون رو گرفتم. مانیتور رو خاموش می کنم. حالا فردا یه فکری براشون می کنم. وارد اتاقم می شه و دو تا سی دی می ذاره روی میزم. با لحن مادر بچه ی متولد می گه می شه اینارو برام رایت کنی؟! قول می دم که دفعه ی دیگه جزوه هام رو بیارم یاد بگیرم خودم رایت کنم. یه کم من و من می کنم. می گه پیشاپیش ازت متشکرم و زودی از اتاق بیرون می ره.
...
در حال خارج شدن از در دستم رو دراز می کنم تا سوییچ و دسته کلیدم رو بردارم. سر جای همیشگی نیست و مجبور می شم که کلم رو وارد آشپزخونه کنم. یه نگاهی به سر و وضعم می اندازه و می گه معلومه عاشقیا! تو گوشم می پیچه چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو. به خودم میام و فکر می کنم تازگی ها هر کی هر چیزی برام می خواد سعی می کنه همون رو بهم تلقین کنه. ناگهان چشماش پر اشک می شه و میاد طرفم و به زور بغلم می کنه و صورتم رو می بوسه. صداش رو تو ذهنم تصور می کنم که می گه وقتی من مردم اونوقت میای سر قبرم و می گی ای مادر کاشکی زنده بودی تا من بغلت می کردم. بلند می گم حالا چرا گریه می کنی؟ می گه آخه تو رو من زاییدم چطوری بدمت دست یکی دیگه. جواب می دم مادر جان خیالت راحت من از بیخ گوشت تکون نخواهم خورد خوبه؟! می گه نه اونوقت بیشتر نگرانتم. نمی فهمم چرا اگه من رو پای خودم وایساده باشم بیشتر نگرانش می کنه. می خنده و به شوخی می گه به پسر برجسازه بگم باشه؟ می خندم و از در خارج می شم. با خودم فکر می کنم کسی که با عبارت پسر برجساز آیدنتیفای می شه چه جور آدمی می تونه باشه؟ بعد فکر می کنم من با چی آیدنتیفای می شم؟ فوق لیسانس هوش مصنوعی؟ کی یه زن فوق لیسانس هوش مصنوعی رو جدی می گیره؟ حالا می فهمم چرا نگرانمه.
...
چشمهام رو باز می کنم و می بینم با یک لیوان چایی بالای سرم ایستاده. یه سری پول رو نشونم می ده و می گه این پول تو جیبیت این هم کادوی تولدت. بیا برات چایی هم ریختم و چون تولدته برات از این شیرینی ها آوردم وگرنه خودت باید می رفتی ور می داشتی. می گم امکان نداره جوشیده باشه. من زیرش رو خیلی کم کرده بودم. یه لحظه از لحن مادر بچه ی متولد بیرون میاد و جواب می ده دیگه من دارم آشپزی می کنم! نمی شه رو گاز انقدر شلوغ باشه. چشم هام رو می بندم. دوباره با لحن مادر بچه ی متولد می گه یواش یواش تصور کن که می خوای به دنیا بیای تا عصر. و می ره بیرون.
...
تو آیینه نگاه می کنم. همش یه دونه موی سفید تو کلم هست که شیش ماه یک بار خودش رو نشون می ده و بقیه ی شیش ماه دارم دنبالش می گردم اما پیداش نمی کنم. امروز گویا شیش ماهش شده. صدای اس ام اس میاد. تولدت مبارک! با ربع قرن تجربه.
...
کامپیوتر رو روشن می کنم. کلی تبریک روی دیوار فیس بوکم نوشتن. از الان عزای جواب دادنشون رو گرفتم. مانیتور رو خاموش می کنم. حالا فردا یه فکری براشون می کنم. وارد اتاقم می شه و دو تا سی دی می ذاره روی میزم. با لحن مادر بچه ی متولد می گه می شه اینارو برام رایت کنی؟! قول می دم که دفعه ی دیگه جزوه هام رو بیارم یاد بگیرم خودم رایت کنم. یه کم من و من می کنم. می گه پیشاپیش ازت متشکرم و زودی از اتاق بیرون می ره.
...
در حال خارج شدن از در دستم رو دراز می کنم تا سوییچ و دسته کلیدم رو بردارم. سر جای همیشگی نیست و مجبور می شم که کلم رو وارد آشپزخونه کنم. یه نگاهی به سر و وضعم می اندازه و می گه معلومه عاشقیا! تو گوشم می پیچه چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو. به خودم میام و فکر می کنم تازگی ها هر کی هر چیزی برام می خواد سعی می کنه همون رو بهم تلقین کنه. ناگهان چشماش پر اشک می شه و میاد طرفم و به زور بغلم می کنه و صورتم رو می بوسه. صداش رو تو ذهنم تصور می کنم که می گه وقتی من مردم اونوقت میای سر قبرم و می گی ای مادر کاشکی زنده بودی تا من بغلت می کردم. بلند می گم حالا چرا گریه می کنی؟ می گه آخه تو رو من زاییدم چطوری بدمت دست یکی دیگه. جواب می دم مادر جان خیالت راحت من از بیخ گوشت تکون نخواهم خورد خوبه؟! می گه نه اونوقت بیشتر نگرانتم. نمی فهمم چرا اگه من رو پای خودم وایساده باشم بیشتر نگرانش می کنه. می خنده و به شوخی می گه به پسر برجسازه بگم باشه؟ می خندم و از در خارج می شم. با خودم فکر می کنم کسی که با عبارت پسر برجساز آیدنتیفای می شه چه جور آدمی می تونه باشه؟ بعد فکر می کنم من با چی آیدنتیفای می شم؟ فوق لیسانس هوش مصنوعی؟ کی یه زن فوق لیسانس هوش مصنوعی رو جدی می گیره؟ حالا می فهمم چرا نگرانمه.