تو اتاقم گیر کردم در حالی که کتابم تو هال جا مونده. فقط صدای انفجار خنده هاشون رو می شنوم که هر سه دقیقه یک بار به صورت مرتب تکرار می شه. مشخصه که گرم گرفتن. با بی حوصلگی به تپه کتاب های نیمه خونده شده ای نگاه می کنم که روی میزم تلنبار شدن. کتاب هایی که از وقتی خریده شدن در کتاب خونه گذاشته نشدن. به ذهنم می رسه که کتابخونه که پره اگه قرار باشه یه روزی تمومشون کنم کجا می خوام بذارمشون؟ یاد این میفتم که مامانم می گه خوشم میاد تو هی یه کتابی رو ور می داری میاری تو هال و من فرداش جمع می کنم و دیگه اصلا سراغش رو هم نمی گیری! معلومه که چقدر می خونیشون! نمی دونه من هر چی رو جا ندارم میارم تو هال تا اون بالاخره در یکی از هزار تا سوراخ این خونه جاشون بده! اما این یکی رو واقعا داشتم می خوندم. دفعه ی دومم هم بود که داشتم می خوندم. آخه دفعه ی اول خیلی کوچیک بودم و به نظرم حرومش کردم! هر چند که آدمی که من الان هستم یه قسمتیش به خاطر این کتابه پس حروم نشده! ولی دوباره خوندنش هم ضرری نداره. جز خوندن اون حوصله ندارم کاری انجام بدم. بنابراین جلوی مانیتور نشستم و خنده های اونها رو می شمرم. خوش به حال مردمی که می تونن به جای انتظار بخوابن!
۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه
مسخره است که چطور تو زندگی اولویت هات عوض می شه. یه چیزهایی برات مقدس می شن و نمی تونی عدم وجودشون رو تصور کنی. یه آدم هایی، یه احساساتی، یه اعتقاداتی یا چه بسا یه هدفی (شخصا آدم جاه طلبی نیستم بنابراین این آخری رو فقط حدس می زنم). فرقی نمی کنه کدوم اینها باشه ولی اگه قرار باشه که امیدی وجود داشته باشه باید یه کدومشون باشه. باز به قول شاعر، هر کسی توی دنیا صبح که شد به شوق یه عشقی از خواب پا می شه! شخصا هیچ انگیزه ای انقدر قوی نیست که صبح از خواب بیدارم کنه (حالا مگه اینکه دیگه چی باشه) ولی قطعا باید یه انگیزه ای وجود داشته باشه تا شب بتونه خوابم کنه! (عمدتا بهم تذکر داده می شه که شبیه آدمیزاد نیستم ولی همیشه اینطوری به نظرم اومده که از کجا معلوم فردا بهتر از امروز باشه اینه که در حد امکان سعی می کنم دیرتر فردا بشه) اونوقت هر کدوم از این انگیزه ها به مرور زمان کم رنگ تر و کم رنگ تر می شن و انگیزه های جدید جاشون رو می گیرن (البته اگه خوش شانس باشی) و بهترین کاری که می تونی بکنی اینه که دیگه بهشون نگاه نکنی. بعد دست بر قضا یه روز چشمت به یکیشون میفته ( یه بوی آشنا، یه تصویر آشنا، یه بعد از ظهر گرم تابستون آشنا کفایت می کنه) و به چشم خودت می بینی که چه کم رنگ و چه بسا بیرنگ شده ولی دیگه خیلی دیر شده و چیز دیده شده رو نمی شه ندیده شده کرد! نه از این لحاظ که دلت بسوزه برای انگیزه های خاموش شده ات. از این لحاظ که نگاه کنی به انگیزه های الانت و ببینی چندان هم متفاوت نیستن. شاخ و دمی نسبت به اونها ندارن. هیچ چیز خاصی در موردشون نیست. باعث می شه به فکر فرو بری. انگیزه های قدیمیت دود شدن و به هوا رفتن (منظورم نافرجامی نیست که فرجام خوش چه بسا باعث می شه زودتر بسوزن) و همچینم دنیایی به آخر نرسید. چی باعث می شه که انگیزه های الانت بهت وفا کنن؟ گیرم انگیزه کارش فقط این باشه که بیاد یه چند صباحی از خواب بیدارت کنه (یا در مورد من خوابت کنه) و بعد به خوبی و خوشی جور پلاسش رو جمع کنه و بره - که اگه غیر از این بود یواش یواش جای انگیزه تبدیل به رنج می شد! اما صرف همین ایده که نمی تونم روش حساب کنم باعث می شه که نتونم بهش اعتماد کنم. از کجا معلوم که فردا به خوبی امروز باشه؟
۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه
اون یکی می گه ملت ریختن تو خیابونا و مثل گوسفند افتادن تو یه جاده ای که ادامه اش به غرب منتهی می شه! بعد خودش از ترس غرب بدو بدو داره می دوئه تو بغل شرق. با خودم فکر می کنم زندگی مردمی که دچار توهم توطئه نیستن چطوریه؟ دغدغه ی مردمی که نه شرقی ان نه غربی چه چیزی می تونه باشه؟! لازم نیست زیاد کنکاش کنم. جوابش رو از قبل می دونم: آدم فضایی!
اشتراک در:
پستها (Atom)