۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

تو اتاقم گیر کردم در حالی که کتابم تو هال جا مونده. فقط صدای انفجار خنده هاشون رو می شنوم که هر سه دقیقه یک بار به صورت مرتب تکرار می شه. مشخصه که گرم گرفتن. با بی حوصلگی به تپه کتاب های نیمه خونده شده ای نگاه می کنم که روی میزم تلنبار شدن. کتاب هایی که از وقتی خریده شدن در کتاب خونه گذاشته نشدن. به ذهنم می رسه که کتابخونه که پره اگه قرار باشه یه روزی تمومشون کنم کجا می خوام بذارمشون؟ یاد این میفتم که مامانم می گه خوشم میاد تو هی یه کتابی رو ور می داری میاری تو هال و من فرداش جمع می کنم و دیگه اصلا سراغش رو هم نمی گیری! معلومه که چقدر می خونیشون! نمی دونه من هر چی رو جا ندارم میارم تو هال تا اون بالاخره در یکی از هزار تا سوراخ این خونه جاشون بده! اما این یکی رو واقعا داشتم می خوندم. دفعه ی دومم هم بود که داشتم می خوندم. آخه دفعه ی اول خیلی کوچیک بودم و به نظرم حرومش کردم! هر چند که آدمی که من الان هستم یه قسمتیش به خاطر این کتابه پس حروم نشده! ولی دوباره خوندنش هم ضرری نداره. جز خوندن اون حوصله ندارم کاری انجام بدم. بنابراین جلوی مانیتور نشستم و خنده های اونها رو می شمرم. خوش به حال مردمی که می تونن به جای انتظار بخوابن!